یکروز از هم میدرم این پردهٔ تزویر را
یکروز میپیچم بههم سررشتهٔ تقدیر را
آیینهٔ دل بشکنم تا وقت دیدار رخش
صدبار حک سازم بهدل تکرار این تصویر را
در حلقهٔ دیوانگان پیر خرد بهر نشان
پیچید دور گردنم این حلقهٔ زنجیر را
در مذهب آیینهها جایی ندارد کینهها
برخیز و برچین از جبین این ظلمت شبگیر را
ای ریسمان! حلّاج را از دار بالاتر بکش
بر سردرِ خورشید زن تندیسهٔ تکبیر را
میگفت گل با بلبلی اینجا نمیلرزد دلی
در دشنهٔ منقار زن گلبانگ بیتأثیر را
یادش بخیر آن صبحدم دستانمان در دست هم
آهسته میگفتی بهمن آن خواب بیتعبیر را
در حسرت یک نالهٔ مستانهام ارفع، ولی
هرگز نمیخواهم دگر میخانهٔ بیپیر را
#ارفع_کرمانی
@Ketab_va_hekmat