نامههای ایرانی «کنت دو گوبینو»
قصّهٔ رجب
عزیزکم، نامههای تو مرتّب و خوب بما میرسد، از نوشتن خسته نشوی. اینبار نامهای از دیان برای تو و باباجان میفرستیم. این نامه اوّلین شاهکار اوست. یک نامه هم برای مادربزرگش نوشته است.
اخیراً در خرابههای ری گردش کردم. میگویند این شهر همان راغس است که در کتاب طوبیا ذکر شده است. من چارهای جز باور کردن ندارم گرچه در آنجا چیزی ندیدم که مربوط به دورهٔ اسلامی نباشد. امّا این ویرانهها که در دشتی پهناور پراکنده است راستی تماشایی است. این دشت در جنوب شرقی به بلوچستان و اقیانوس هند منتهی میشود. ششساعت میان این ویرانهها اسب تاختم و هرچه این گردش برای من جالب بود برای اسب محبوبم یعنی بایکالِ نجیب مایهٔ خستگی شد. میدانم که اگر برای تو قصّهای نگویم میرنجی. منهم راستی چه وظیفهای به عهده گرفتهام! بدبختانه فعلاً جز یک قصّهٔ غمانگیز چیزی بخاطر ندارم. بدا بحال تو! باید از آن عبرت بگیری.
چهارپنج روز پیش جوانی هجدهساله که اسمش رجب بود ساعت یازدهِ شب درِ سفارت انگلیس را که جز کنسول کسی در آن نبود کوبید. سرباز نگهبان در را باز کرد و دید رجب با سروروی خونآلود، قمهدردست، خود را به درون انداخت و یکسر به اصطبل رفت و بزیر شکم اسب کنسول که جای مبارکیست پناه برد. رجب طفلک دمی به خمره زده و مست بود. در بازار میخواستند او را توقیف کنند، رجب به مردی که او را گرفته چندین ضربت زده و در حالیکه دوان دوان فرار میکرد به سیّد محترمی از اهل اصفهان برخورده بود که دنبال کار خودش میرفت. رجب به گمان آنکه سیّد نیز با دشمنان او همدست است با یک ضربت او را به خاک انداخته و جابجا کشته بود. اکنون از سفارت انگلیس پناه میخواست. وضع وخیم بود زیرا که یکی از کشتگان نسبش به پیغمبر میرسید. در اطراف سفارت کم کم ازدحامی بوجود آمد. کنسول رجب را استنطاق کرد و او به جنایت خود اعتراف نمود و حتّی از ارتکاب آن فخر کرد. بنابراین حمایت دولت بریتانیا از او سلب شد و به شاهزادهٔ حاکم خبر دادند که فرّاش بفرستد و رجب را ببرد. زیرا که توقیف او بدست نوکران سفارت موردی نداشت. رجب غضبناک در اصطبل ایستاده بود و اعلام میکرد که اگر کسی دست به او بزند فوراً خودش را خواهد کشت و البته این حادثه در وضع فعلی دردسر بسیار ایجاد میکرد. پس از مذاکرات متعدد میرغضب خودش آمد و به رجب نزدیک شد و آهسته چیزی در گوشش گفت. رجب بلافاصله مثل برّه رام شد و خود را تسلیم کرد.
این واقعه در تهران سروصدایی راه انداخت. شاه فرمان داد که رجب را در میدان دروازهٔ نو اعدام کنند و خود نیز به عمارتی از قصر که مشرف به این میدان است رفت تا از تماشای اعدام لذّت ببرد. معهذا ضمن آنکه همه منتظر رسیدن مأمورین و محکوم بودند چندتن از درباریان شرفیاب شدند و به قبلهٔ عالم مبلغی در حدود هزارتومان (دوازدههزار فرانک) تقدیم کردند تا مقصّر را عفو کند. شاه قبول کرد، یکی به سبب دریافت پولها و دیگر بعلّت آنکه معلوم شد سیّد اصفهانی بوده و در تهران کسوکاری ندارد و بنابراین بخشیدن قاتل چندان موجب ناخرسندی مردم نخواهد شد. در این میان رجب در حالیکه فرّاشان و میرغضب و سربازان دورش را گرفته بودند دررسید و همینکه چشمش به شاه افتاد او و پدرش محمّدشاه و مادرش و جدّش و پدرجدّش و تمام طایفهٔ قاجار را به باد فحش گرفت و افتخار کرد به اینکه هفتنفر را کشته است و اینقدر گفت تا شاه که از جا دررفته بود فرمان داد تا او را با ضربتهای غیرِکاری بکشند و با صدای بلند اظهار تأسّف کرد از اینکه رجب شش سر ندارد تا ششبار لذّت تماشای سربریدن او را بچشد. بنابراین او را به پای دار سرخرنگی که معمولاً سرهای بریدهای که از نواحی مختلف میآورند با آن آویخته میشود بردند و آنجا با کارد کوچکی بر طبق معمول به تدریج بریدن سر او را شروع کردند. امّا اینبار بجای آنکه گلو را ببرند از پشتِ گردن به دفعات سرش را جدا میکردند و او همانطور پیاپی به شاه و منسوبان او فحش میداد تا از گفتار بازماند. دیگر میل دارم گمان کنم که طاقت تو از شنیدن داستان طاق شده است.
خداحافظ عزیزم، ما هرسه تو را به مهربانی میبوسیم. از خبرهایی که از حسن جریان کارهای خودتان میدهی بحدّی خوشحال میشوم که به گفتن نمیآید. قسمت مهم آسایش من وقتی تأمین میشود که شما را خوشبخت و آسوده بدانم.
خداحافظ، برادر عزیزت.
@Ketab_va_hekmat