شما تا زمانی که امکان از دست دادن چیزی را تجربه نکنید، به ارزش آن پی نخواهید برد. دیگر نمیدانید به خاطر چه چیزی باید تلاش کنید یا به خاطر چه چیزی حاضرید تسلیم شوید یا جانفشانی کنید.درد، واحد پول ارزشهای ماست. بدون درد از دست دادن (یا امکان از دست دادن)، تخمین ارزش همه چیز، غیر ممکن میشود.
تقدس گرایی سر منشا دیکتاتوری و استبداد است. هر چیزی که مقدس نامیده می شود، یعنی شما دیگر حق ندارید به راحتی درباره آن اظهار نظر کنید و کوچکترین انتقاد به آن هزینه سنگینی در پی خواهد داشت... هیچ کس آنقدر مقدس نیست که نتوان از آن انتقاد کرد.
اگر دو برادر همسان را به مدت سه سال هر روز به بدترین شکل مورد شکنجه قرار دهید و به اولی بگویید شکنجه اش جزئی از یک تمرین ورزشی است و به دومی هیچ دلیلی برای شکنجه کردنش ارائه ندهید، برادر اول بعد از سه سال به ورزشکاری قوی و با اعتماد به نفس بالا، و برادر دوم به انسانی حقیر و سرشار از عقده ها و کینه ها تبدیل می شود...
شکنجه و رنج برای هر دو یکسان است، اما تفاوت در معنایی است که به رنج کشیدن شان می بخشید ، یکی به امید روزهای بهتر رنج می کشد و دیگری با هر ضربه خردتر و حقیرتر می شود.
اینکه چگونه با سختی ها و مشقت های زندگی کنار بیاییم و به آن ها واکنش نشان دهیم، نهایتاً محصول یک "تصمیم شخصی" است...
میتوانیم تصمیم بگیریم به سختی ها و مصائب اجتناب ناپذیر زندگی از منظر «معنا و حکمت» نگاه کنیم تا در پس هر ضربه روحی و هر لطمه جسمی تنومندتر، مقاوم تر و آگاه تر بیرون بیاییم یا اینکه تصمیم بگیریم در بهترین حالت یک «قربانی_منفعل» با حیاتی پر از غم باشیم.
با نزدیکشدن خطر، دو ندا با شدّتی یکسان در روح انسان بلند میشود؛ یکی که بسیار معقول است و میگوید که باید میزان خطر را سنجید و آن را شناخت و راه نجات از آن را یافت.
آوای دیگر که از اوّلی نیز معقولتر است میگوید که تفکّر بر خطر بسیار دشوار و روحآزار است و پیشبینیِ همهی عواملِ پدیدآورندهی خطر و نجاتیافتن از سیرِ کلّی رویدادها در حدّ توان بشر نیست، و بهاینسبب بهتر آن است که از کار دشوار بپرهیزیم و بهخطر تا پیش نیامده، نیندیشیم و خود را با جلوههای خوشایند زندگی مشغول داریم.
انسان اگر تنها باشد بیشتر به هشدار نخست گوش میدهد، و بهعکس؛ در جمع از ندای دوّم پیروی میکند.
ما زندگی را انتخاب نمیکنیم ... این زندگی است که ما را انتخاب میکند ! نمیتوانیم شاکی باشیم که چرا زندگی، خوشیها و اندوههای خاصی را به ما اختصاص داده و ما فقط ناگزیریم آنها را بپذیریم و ادامه دهیم ...
ما نمیتوانیم زندگیمان را انتخاب کنیم اما میتوانیم تصمیم بگیریم که با شادیها و اندوههایی که به ما داده شده، چگونه برخورد کنیم ...
بالای سر هر داستان عاشقانهای، این تفکر، هر چند وحشتناک و نادانسته، آویزان است که چگونه پایان مییابد. درست به این میماند که در عین سلامت و نیرو، بکوشیم به مرگمان فکر کنیم. تنها تفاوت میان پایان عشق و پایان زندگی این است که: حداقل در مورد دوم، خیالمان راحت است، این آسایش خاطر را داریم که بعد از مُردن چیزی حس نخواهیم کرد. در مورد عشق چنین آسایشی وجود ندارد، چه کسی میداند که پایان یک رابطه؛ لزوماً پایان عشق و قطعاً پایان زندگی نیست...
ما از مدتها پیش فهمیدهایم که دیگر ممکن نیست این جهان را واژگون کرد. نه حتی شکل آن را تغییر داد! یا بدبختی پیشروندهی آن را متوقف ساخت. یک راهِ مقاومت بیشتر نمانده است: جدی نگرفتن جهان.
عشق به جذاب بودن یا نبودن کاری ندارد. ربطی به بلوز و دامن و ژست و آهنگ به خصوص و یا جنگل و دشت و کوه ندارد. عشق حتی در آن سختترین و مشکلترین شرایطی که بشر، اگر بشر باشد پیوسته گرفتارش میشود، در آن کنج عزلت و تنهایی، در آن رنج پنهانی بشری، تنها راه ممکن برای نجات است.
"زنده بودن" يک مفهوم متحرک است نه ساکن. حیات چیزی جز بروز نیروهای ویژه یک ارگانیسم نیست. همه ارگانیسمها يک گرایش ذاتی به فعلیت بخشیدن به استعدادها و تواناییهای بالقوه خود دارند.بنابراین هدف زندگی انسان آشکار کردن نیروهای خود طبق قوانین طبع آدمی است.
تحقیقات نشان میدهند صحبت کردن درباره تجریبات مثبت با دیگران آن تجربه را تقویت میکند. انسانها اجتماعیترین موجودات کائنات هستند، بنابراین ما شبکه عصبی بسیار پیشرفتهای برای همدلی و درک متقابل داریم و میتوانیم خود را جای دیگران بگذاریم. مادام که دو یا چند نفر تجربه مثبت مشترکی دارند، احساس مثبت تولید شده در این شبکههای همدلی دوباره خود را نشان میدهد و به صورت زنجیروار در عکسالعمل نمایان میشود. همانطور که جان میلتون در کتاب «بهشت گمشده» خود مینویسد: «هرچه از خوبی بیشتر یاد کنید، بیشتر رشد میکنند.»