📓#حڪایتی_کوتاه_اما_پندآموز‼️#شاه_عباس ...
یك شب
#شاه_عباس با لباس مبدل در كوچه های شهر ميگشت كه به سه دزد برخورد كرد كه قصد دزدی داشتند
شاه عباس وانمود كرد كه اورهم دزد است و از آنان خواست كه او را وارد دار و دسته خود كنند
دزدان گفتند ما سه نفر هر يك خصلتی داريم كه به وقت ضرورت به كار می آيد
#شاه_عباس پرسيد چه خصلتی ؟
يكی گفت من از بوی ديوار خانه ميفهمم كه در آن خانه طلا و جواهر هست يا نه و به همين علت به كاهدان نميزنيم .
ديگری گفت من هم هر كس را يك بار ببينم بعداً در هر لباسی او را ميشناسم
ديگری گفت من هم از هر ديواری ميتوانم بالا بروم
از
#شاه_عباس پرسيدند تو چه خصوصيتی داری كه بتواند به حال ما مفيد باشد ؟
شاه فكری كرد و گفت من اگر ريشم را بجنبانم كسی كه زندانی باشد آزاد ميشود
دزدها او را به جمع خود پذيرفتند و پس از سرقت طلاها را در محلی مخفی كردند .
فردای ان شب
شاه دستور داد كه ان سه دزد را دستگير كنند .
وقتی دزدها را به دربار آوردند آن دزدی كه با يك بار ديدن همه را باز ميشناخت فهميد كه پادشاه رفيق شب گذشته انها است پس
اين شعر را خطاب به
شاه خواند كه
ما همه كرديم كار خويش را
ای بزرگ اخر بجنبان ريش را
🔸امروز يكی اختلاس ميكند، يكی دزدی ،یکی تجاوز، و يكی هم ريش ميجنباند و آزادشان ميكند....
و ما مانده ايم و سفره های خالی از نان ومغزهای خالی از فکر...
😏
♡••࿐
🎙|
@kolyek_nur•┈••❀
🕊🌺🕊❀••┈•