با جمهوری اسلامی مورد دارید؟ با وطن و هموطن چه؟ یعنی خدمت به وطن تنها از این راه میگذرد که ما در اینجا جمهوری اسلامی را سرنگون کنیم و بعد شما تشریف بیاورید و آنگاه خدمات خود را محقق کنید؟ اگر راستان هستید، بخشی از در آمد کنسرتها، اندکی از هزینههای تشکیلاتی، کمی از بودجههایی را که از برخی دولتها و نهادهای ویژهی جهانی میگیرید را برای ساختن درمانگاه و مدرسه در ایران هزینه کنید. صدقهی سر جنگ دلار و ریال، در اینجا با اندکی دلار خیلی کارها میشود کرد.
طرفه آنکه برخیشان سرمستند از لاشیبازیهای ترامپ، پریزیدنتِ تاجر_سیاستمدار، و شادمان از تحریمها، یعنی تا این اندازه گول که نمیدانند این تحریمها نان از سفرهی ایرانی میبرد.
سال ۸۷ که محمود احمدی نژاد چشم و چراغ بود، مقالهای در روزنامهی "افسانه"ی شیراز نوشتم که داستان خودش را داشت. همان هنگام یک ناشناس به نام یکی از فعالان حقوق بشر نمیدانم چه و از کجای اروپا با من تماس گرفت و چه و چه و چهها، و من را فرا میخوانید که خودم را برسانم به دبی یا ترکیه تا ترتیب اقامتم را در نمیدانم کجا بدهند و به قول خودش مبارزه را استارت بزنم.
در همان گفتگوی نخست پس از اینکه مثل یک دلّال مزیت زندگی در west (منظورش غرب بود) را برایم با آب و تاب میگفت تا دهانم را آب بیندازد و گفت و گفتم و گفت و گفتم و ولکن نبود، ناچار زدم به فاز احساسات و گفتم "آقا، از همه چیز گذشته، یعنی بیایم و دور شوم از بوی موهای خدجهآنا؟ قید دستهای رنجور جابا را بزنم؟ یعنی دیگر حافظیه را نخواهم دید و آب خرقهی فیروزآباد را دیگر نخواهم نوشید؟ آنجا بازار دارید و بازارش جگرکی اسماعیل جگری دارد؟ آقا، من ماهی شط ایرانم، دور شوم از اینجا هلاک میشوم.
هنگام دلتنگی میزنم به دامنههای کوه پادنا که بالای فیروزآباد انگارِ یک پدر ایستاده است. به هرگاه که اعصابم زنبوری شود، میروم و نیم ساعت توی بازار وکیل میچرخم و نگاه مردمم میکنم و آرام میشوم. آنجا در هنگام جنون چه خاکی بر سرم بریزم؟ با غم مردافکن غربت چه سازم؟ از همهی اینها گذشته، نانوایی سنگک هم که ندارید. من ایلیاتی و شهرستانی چه کارم به دنگ و فنگ غرب، اصلن گم میشوم در شهر فرنگ، مثل یک اسب وحشی در شهری کلان. فکرش هم کلافهام میکند. اینجا خانهی پدری هست و کنجی و دل دنجی. نه آقا، آن بهشت به این سرزنش نمیارزد." و از این حرفها.
ساعتی حرف زدیم، دانست که کوچه را غلط آمده است، که آخرش نفهمیدم از کجا و چرا آمده بود و شاید هم چیزی وِل بود، تا اینکه پیش از خداحافظی درآمد که: "آقا، شما شاعر هستید، نه روزنامهنگار."
به او گفتم "بله حق با شماست" و به خودم گفتم "هردوتاشم هستم، خوبشم هستم. ولی بهتر میدانم که در وطن خودم بیکس و مستقل و کوچک باشم تا اینکه دُمم گرهگیر شود به یکی از این کسان و سازمانهای چه و چه که دم خودشان آشکار نیست بستهی کیست. دلار بدهند تا برای آنها بنویسم؟ مگر مرض دارم، تومان خودم را خرج میکنم و برای دل خودم مینویسم."
حالا که اینها را مینویسم ده_پانزده سال از آن روزها گذشته و در آستانهی پنجاهسالگیام. خوب کاری کردم که نرفتم. از عمر من دیگر چیزی آنقدر بهجای نمانده که رویا ببافم و بخواهم به سودای خام، آلاخون والاخون دنیا بشوم. ایران گهوارهی من است و آرزو دارم مزار من هم باشد. از نگر حسی بخواهم بگویم، دوست دارم در خاک همینجا تجزیه شوم و مورچهها و مارها و گورکنهای ایران تنم را بخورند و با خاک اینجا یکی شوم. دوست دارم استخوانم در اینجا درخت شود، جایی در تنگاب فیروزآباد، هرچند درخت شدن در هرجای جهان سرنوشتی زیباست، منتها من که باید کنجی و کتابی، چه فیروزلند، چه نیوزیلند.
با اینهمه، شاید روزی خانه با همهی گشادگی بر من نیز تنگ آمد و من هم به تنگ آمدم و دلم را برداشتم و در خانه را پشت سرم به هم کوبیدم و رفتم سیِ خودم و در فرجام، دلم را خاک "پرلاشز" بخورد و یا استخوانم را کروکودیلهای افریقا ، ولی عجالتن اینجاییام.
یک بار هم یکی میگفت: "این احساسات وطنی همیشه آفت و پاشنهی آشیل شما قشقاییها بوده است." گفتم: "آفت نیست، شرف ماست."
البته پر مهم اینکه، ملیگرایی چیزی پر حساس است و اگر اندکی از خردمندی دور شود، به فاشیسم راه میبرد و چیزی خطرناک برای مدنیت و انسان میشود، همچون ناسیونالیسم نازیستی، پانفارسیسم، پانترکیسم، پانعربیسم و پانهای اندیشگانی مانند پانکمونیسم و چه و چه.
بهویژه در جهان امروز و در کهکشان بیکرانهی اینترنت که مرزها بیرنگ و انسانها به هم نزدیکتر میشوند و تمدن و نژاد بشری به یک همآمیزی و کولاژوارگی رسیده است، در این معنا باید با دقت گفت و کرد، که در این جهان نو، کوبیدن بر دهل ناسیونالیسمهای بدوی و قبیلهای، کاری نابخردانه و غیر دموکراتیک است و در هزارهی سوم چیزی پار و پیراریست و کار دیرآمدگان است.