Смотреть в Telegram
                                                                      🧿                                            #کامیشکا                                        ۱۴۰۳/۷/۷                      #مکتوبات_یومیه_سفر_عثمانیه بخش اول: □خوش به حال زنبورها که پاسبورت نمی خواهند #کامبیز_نجفی *نشر نخست۹۸/۷/۲ (با اندکی ویرایش)   شنبه بیست و یکم شهریور ماه از سال نود و هشت، پایانه‌ی مرزی بازرگان، دروازه‌ی مرز ایران به ترکیه. ما رهسپار یک سفریم، محمدرضا که برادر است، صوفی که همسرجانِ محمدرضاست، یاشلار و چایلار  ده_دوازده‌ساله که جان دل کامبیزکاکا هستند و صوفیا خواهر صوفی که بچه‌ها او را گولیا صدا می‌زنند. عرابه‌ی ما پیکاپ وانت دو کابین سفید رنگ است. از فیروزآباد و شیراز راه افتاده‌ایم و هزار و چند کیلومتر رانده‌ایم تا رسیده‌ایم به ماکو و حالا در مرز بازرگان هستیم، نقطه‌ی صفر مرزی. دیشب در ماکو در یک پارک خوابیدیم. پگاه که بیدار شدیم و با چایلار توی پارک قدم می‌زدیم، تندیس بزرگ رزمنده‌ای را دیدیم که دست راست و انگشت اشاره‌اش را به سمت مرزهای باختری ایران و ترکیه نشانه گرفته بود و آنجا را نشان می‌داد. از چایلار مفهوم این تندیس و ژست او را پرسیدم. تشخیص داد و با زبان کودکانه‌اش گفت که مراد وی پاسبانی از مرزهای ایران است. در میدان ماکو تندیسی دیگر از یک رزمنده به چشم می‌آید که دوربین نگاهبانی را روی سینه‌اش گذاشته و به مرز ایران چشم دوخته است.  اینجا گمرک ماکوست. صف بلند مردان، هر کدام با یک کیسه‌ی سیاه در دست. بر و رو و رختشان چنان نیست که توریست باشند و برای سیاحت بروند. از اهالی این‌سو و آن‌سوی مرز هستند، شهرک‌ها و روستاهای نزدیک مرز. مردانی که دستشان تنگ است و کار ندارند و یا کارگر فصلی هستند. سیگار  می‌برند به ترکیه و آنجا می‌فروشند. سیگار در ترکیه گران است. منعی برای رفت و آمد ندارند و می‌توانند در هفته، چند مرتبه بیایند و بروند. درآمد یک باکس سیگار "کِنت" حدودن هشتاد هزار تومان است. هر نفر سه باکس می‌تواند با خود ببرد، یعنی دویست و چهل هزارتومان و یا سد و بیست لیر. فروشندگان لیر و سیگار که همه‌جا به چشم می‌خورند، ما را به خرید سیگار و فروش در ترکیه تشویق می‌کردند. پیله‌وری و خرید و فروش هیچ نمی‌دانم، ولی سه_چهار باکس برای میزبان‌هایمان خریدم. خودم نمی‌کشم، مگر گاهی که دل می‌گیرد یا جان می‌گشاید. چند پاکت هم برای خودم خریدم. ساعت سیزده و پنج دقیقه‌ی بعدازظهر از مرز ایران نازنین پای گذاشتیم به خاک محترم ترکیه. زیر سایه‌های یک درخت نشسته‌ام تا محمدرضا و ماشین از دروازه بگذرند. هیجان یا حس خاصی ندارم. مفهوم و حس مرز بسته به موقعیت، فرق می‌کند. اگر به اسارت می‌رفتم یا از آن بر می‌گشتم، ماجرای خاک و حساب و کتاب مرز توفیر زیاد داشت؛ ولی هم‌اینک خودم از پی سفر می‌روم. ولی یاشلار و چایلار خیلی هیجان‌زده هستند، با جهان کودکانه‌ی خودشان. در جوانی دل با سفر داشتم و بخشی از ایران را گشتم و سودای جهانگردی هم داشتم، ولی هوایش از سرم افتاد. نوشتن و خواندن آدمی را از سفر و هر چیزی باز می‌دارد، به‌ویژه اینک که جهان در تلفن همراه توست و دیگر شوقی برای سفر ندارم، مگر تا حوالی فیروزآباد. خانه و زاویه و  شومینه و کتاب را بیشتر می‌خواهم. از دروازه‌ی ترکیه که گذشتیم، زنان کاروان کشف حجاب کردند. به صوفی می‌گویم: "زنان عقده‌ایِ سرزمین من". می‌خندد و می گوید: "واقعن. ما زنان عقده‌ای این سرزمینیم." این یک شوخی بود، ولی شوخی نیست. وزنی تلخ از اندوهان دارد. زنانی که آزادی بر پوشش خویش ندارند، چرا که دل و عفاف برخی مردان سست است و با دیدن بر و روی و موی زنان شُل و شَل می‌شوند. به سخن دیگر، این زنان باید تاوان شُل‌بودگی اعضا و شَل‌بودگی دین کسانی را بدهند که هیچ ربطی به آن‌ها ندارند. مغلطه می‌کنند و می‌گویند "همه‌ی دغدغه و مساله‌ی شما حجاب است؟" و من می‌گویم: "همه‌ی دغدغه و مساله‌ی شما حجاب است؟" جمهوری اسلامی باید تکلیفش را با حجاب مشخص کند و دریابد که پروژه‌ی با حجاب کردن زنان در جمهوری اسلامی شکست خورده است و زنان به آن تن نمی‌دهند، مگر از سر اجبار. یک هفت حجاب را آزاد کنند تا میزان پایبندی زنان به حجاب و کامیابی مجریان آن آشکار شود، و یا مسافران پس از مرزهای ایران را رصد کنند تا این مهم را دریابند. آنگاه که حتا مجریان تلویزیون ایران و برخی دختران سران در بیرون از کشور قید حجاب را  بر می‌دارند، حساب باید دستشان بیاید. آنکه از سر باور خویش، خود را پایبند به حجاب می‌داند، برای من گرامی‌ست و اگر از مرز بگذرد و همچنان پوشیده باشد، دوچندان گرامی‌ست.
Telegram Center
Telegram Center
Канал