کانال رسمی کالیکلا لفور

#قصه_شب
Канал
Логотип телеграм канала کانال رسمی کالیکلا لفور
@kalikolaihaПродвигать
920
подписчиков
10,3 тыс.
фото
413
видео
260
ссылок
(مازندران؛سوادکوه شمالی،روستای #کالیکلا_لفور) #تبلیغات_انجام_میشود 📢 برای ارسال 👇👇 📬 #نظرات، #پیشنهادات 📸 #عکس 📰 #اخبار و #مطالب با ما در ارتباط باشید: 🆔 @hamed_bazari70 🆔 @sadeghbazari
🌺🍂🍃🍂🌺🍂
🍂🍃🌺
🍃🍂

#قصه_شب
در دهکده ای که نزدیک مدرسه شیوانا قرار داشت زن و مرد فقیری زندگی می کردند که یک پسر کوچک داشتند
بخاطر بیماری و عدم توانایی برای درمان زن و مرد در فاصله یک ماه از دنیا رفتند
تنها میراثی که برای پسر کوچک ماند یک جفت گوسفند نر و ماده بود
پسر کوچک راهی برای سیر کردن شکم خود بلد نبود بهمین دلیل گوسفندها را برداشت و به نزد شیوانا آمد
شیوانا برا پسر یک اتاق اماده کرد و جایی را نیز در حیاط مدرسه به گوسفندانش اختصاص داد
اهالی دهکده شیوانا پسر کوچک را تمسخر می کردند اما شیوانا با پسربچه بسیار مودب و با احترام خاصی برخورد می کرد
حتی شیوانا پسرک را با نام ( دست نایافتی کوچک ) صدا می کرد
اما شاگردان شیوانا این لقب را بی معنا و پوچ می پنداشتند
آنها بارها شده بود که لقب پسرک را به تمسخر می گرفتند و او را اذیت می کردند
سال ها از پس هم گذشتند و دیگر پسرک بزرگ شده بود و برای ادامه تحصیل به پایتخت سفر کرد
چند سال بعد از رفتن پسرک به پایتخت روزی برای شیوانا خبر اورند که معروفترین صنعتگر امپراطور سراغ تو را می گیرد
یک گروه خیلی بزرگ از محافظان مخصوص دربار امپراطور نیز صنعتگر مشهور و معروف را همراهی می کردند
صنعتگر زمانی که به مدرسه رسید و شیوانا را دید بلافاصله با فروتنی خاصی مقابل او روی زمین نشست و به او تعظیم کرد
شیوانا با تبسم همیشگی اش دستانش را روی شانه های صنعتگر گذاشت و خطاب به شاگردانش گفت :
این جوان قبلا نامش دست نایافتنی کوچک بود
اما از امروز به بعد او را دست نایافتنی بزرگ می نامیم !
او با تلاش و پشتکار خود نشان داد که دست نایافتنی شدن حتی اگر تدریجی هم باشد امکان پذیر است...


🆔 @kalikolaiha💯👈
🍃🍂
🍂🍃🌺
🌺🍂🍃🍂🌺🍂
🌺🍂🍃🍂🌺🍂
🍂🍃🌺
🍃🍂

#قصه_شب  او هم دید!
شیوانا از راهی می گذشت. خسته شد و به درختی تکیه داد. چند دقیقه بعد جوانی سراسیمه به نزدیک درخت رسید و جسمی را که داخل پارچه ای پوشانده بود زیر یک سنگ مخفی کرد. به محض اینکه جوان کارش را تمام کرد نگاهش را به سمت درخت چرخاند و شیوانا را دید که به او می نگرد! جوان شرمزده سرش را پائین انداخت  و از شیوانا دور شد.
روز بعد عده ای از مردم دهکده آن جوان را طناب بسته نزد شیوانا آوردند و از او خواستند تا برای آن جوان مجازاتی مشخص کند.
شیوانا سری تکان داد و از جمعیت پرسید:”جرم این جوان چیست!؟”
یکی از جمع پاسخ داد: ” این جوان دیروز به درون معبد قدیمی دهکده رفته است و ظرف گرانقیمتی که آنجا بود را ربوده و فرار کرده است!”
شیوانا پرسید:” از کجا می دانید که کار این جوان بوده است!؟”
همان شخص پاسخ داد:” دقیقا مطمئن نیستیم. اتفاقا وقتی ظرف به سرقت رفته کسی در معبد نبوده است. ما براساس حدس و گمان فکر می کنیم کار او بوده است. البته او خودش می گوید که از ظرف گرانقیمت خبری ندارد و ما هم هرجایی که گمان می کردیم را گشتیم ولی ظرفی را ندیدیم!”
شیوانا با عصبانیت گفت:” شما بر اساس حدس و گمان شخص محترمی را متهم کرده اید. زود این جوان را رها کنید و وقتی شواهدی محکم تر داشتید سراغ من بیائید!”
جمعیت جوان را رها کردند و پراکنده شدند. ساعتی بعد جوان در خلوت نزد شیوانا آمد و شرمزده و خجل سرش را پائین انداخت و با صدایی آهسته گفت:” استاد ! شما خودتان دیدید که من ظرف را کجا پنهان کردم؟ پس چرا من را لو ندادید!؟”
شیوانا آهی عمیق کشید و گفت : “به جز من چشمان خالق هستی هم نظاره گر اعمال تو بود. وقتی خالق کائنات آبروی تو را نگه داشت و اجازه نداد که کسی نظاره گر اعمال تو باشد ، چرا من که چشمانم ازاوست پرده پوشی نکنم!؟ “
جوان خجل و سرافکنده از حضور شیوانا بیرون رفت. روز بعد دوباره جمعیت آن جوان را نزد شیوانا آوردند و گفتند:” ظرف گرانقیمت شب گذشته به طرز عجیبی به معبد بازگردانده شده است و هیچکس ندیده است که چه کسی این کار را انجام داده است. برای همین ما به این نتیجه رسیده ایم که این جوان بی گناه بوده است و بی جهت او را متهم نموده ایم. به همین خاطر نزد شما آمده ایم تا از او بخواهید ما را ببخشد!”
شیوانا تبسمی کرد و گفت: ” این جوان حتما شما را می بخشد. بروید و به کار خود برسید!”
وقتی جمعیت پراکنده شدند. شیوانا آهسته نزدیک جوان رفت و گفت:” همان کسی که چشمان بقیه را کور کرد و آبروی تو را حفظ نمود، اگر اراده کند می تواند پرده ها را براندازد و همه اسرارپنهان تو را برملا سازد و در یک چشم به هم زدن تو را رسوا کند. قدر این حامی بزرگ را بدان و همیشه سعی کن کاری کنی که او خودش پوشاننده عیب های تو باشد!”

🍃🍂
🍂🍃🌺
🌺🍂🍃🍂🌺🍂

#کانال_رسمی_کالی_کلا

🌻🌻🌻🌻🌻

✏️ @kalikolaiha💯
🌺🍂🍃🍂🌺🍂
🍂🍃🌺
🍃🍂

#قصه_شب  نگاه سنگین حامی!
شیوانا در مجلسی نشسته بود و در سکوت به صحبت جمعی گوش می داد. موضوع صحبت مردی بود که همه می گفتند جرمی مرتکب شده و مستحق مجازات است و هرکس در بدگویی از آن مرد جمله ای می گفت. شیوانا بالاخره طاقت نیاورد ، از جا برخاست تا برود. یکی از جمع به طعنه گفت:” استاد! این آدمی که ما راجع به او حرف می زنیم نزد هیچکس آبرویی ندارد و تمام اعتبار و حیثیتش برباد رفته است!؟”

شیوانا آهی کشید و گفت:” اینکه می گوئید انسانی است که هیچکس پشتیبانش نیست و این قبیل انسان های حامی قدرتمندی دارند که من از ترس او این مجلس را ترک می کنم!”

همان فرد با خنده گفت:” آخر چنین فردی را چه کسی حمایت خواهد کرد؟او دیگر چیزی برای ازدست دادن ندارد!”

شیوانا سری تکان داد وگفت:” ایستگاهی هست که در آن ایستگاه خالق کائنات همیشه منتظر است تا انسان های درمانده و مایوس و ناامید را در آغوش بگیرد. وقتی انسانی دیگر امیدش از دست می رود و به سوی او روی برمی گرداند، خالق کائنات چتر حمایتش را بر سر او باز می کند و حامی او می شود. به همین خاطر طفلی که یتیم می شود ، غریبی که درمانده می شود ، مسافری که راه گم می کند و انسانی که بی حرمت می شود، نهایتا وقتی به این ایستگاه می رسد خود را در آغوش این حامی بزرگ می بیند و آرام می گیرد.

من از ترس آن حامی بزرگ این مجلس را ترک می کنم ، چرا که سنگینی نگاه خشمگین خالق کائنات را به خوبی حس می کنم و در تمام عمرم از هیچ چیز به اندازه این نگاه سنگین نترسیده ام!”

🍃🍂
🍂🍃🌺
🌺🍂🍃🍂🌺🍂

#کانال_رسمی_کالی_کلا
🌻🌻🌻🌻🌻
✏️ @kalikolaiha💯
🌺🍂🍃🍂🌺🍂
🍂🍃🌺
🍃🍂

#قصه_شب  تو با این همه...!
بر اثر سیل پل اصلی ورودی به دهکده شیوانا خراب شده بود و همه مردم از اطراف برای کمک به اهالی دهکده شیوانا در مدرسه جمع شده بودند و برای تعمیر و بازسازی پل کمک می کردند. ازجمله کسانی که برای کمک آمده بودند چند دختر و پسر جوان با آرایش و پوشش نه چندان رسمی بودند که به مذاق بعضی از شاگردان مدرسه شیوانا خوش نمی آمد.

یک روز ظهر که همه مشغول کار بودند و همان دختران و پسران جلف نیز به سختی کار می کردند یکی از شاگردان بسیار حساس شیوانا طاقت نیاورد و همراه عده ای دیگر از هم فکران خود گرد شیوانا جمع شدندو با اعتراض خطاب به استاد گفتند:”ببینید استاد! شما همانگونه که با ما صحبت می کنید ، بی تفاوت به لباس و آرایش این عده جوان جلف با آنها هم همانطوری برخورد می کنید. در حالی که باید بین ما و ایشان تفاوتی باشد و ما که سالهاست در مدرسه شما درس معرفت می گیریم و جامه و آرایش سالکین را داریم باید لااقل شاهد برخوردی متفاوت از سوی شما باشیم. ما به این بی تفاوتی شما اعتراض داریم استاد!”

شیوانا نگاهی به آن شاگرد کرد و گفت: ” تو با این همه سابقه سیر و سلوک روزهاست که از کار خود می زنی و به این اشخاصی که اصلا به تو کاری ندارند و برای کمک آمده اند گیر داده ای! اما آنها برعکس با وجودی که لباس و آرایششان باب طبع ما نیست ، به هیچکس کاری ندارندو  با خلوص نیت و فقط به قصد کمک از همان روز اول به سختی مشغول کار هستند. تو خودت انصاف بده ! اگر قرار به فرق گذاشتن باشد خالق هستی آنها را ترجیح می دهد یا تو را که با این همه ادعا از کار می زنی و فقط گیر می دهی!؟ اگر جوابی برای این سوال پیدا کردی به من بگو تا نگاهم متفاوت شود!”

🍃🍂
🍂🍃🌺
🌺🍂🍃🍂🌺🍂

#کانال_رسمی_کالی_کلا
🌻🌻🌻🌻🌻

✏️ @kalikolaiha💯
🌺🍂🍃🍂🌺🍂
🍂🍃🌺
🍃🍂


#قصه_شب طلایی برای خودت!

مردی بود که به زن و بچه هایش خیلی سخت می گرفت و در دادن خرجی خانه و تامین غذا و رفاه خانواده اش بسیار خسیس بود. روزی شیوانا آن مرد را به همراه زنش در بازار دید. چهره زن از ضعف و سوء تغذیه رنج می برد اما مرد با افتخار مقابل مغازه طلافروشی ایستاده بود و به زن می گفت که یک گردن بند و تعدادی دستبند طلا انتخاب کند تا مرد برایش بخرد." زن هم با خوشحالی آنها را انتخاب کرد و از فرط ضعف کنار دیوار روی زمین نشست. 
شیوانا از دور به آنها می نگریست و هیچ نمی گفت. مرد بعد از خرید از مغازه بیرون آمد و گردن بند و دست بندها را به زن داد و با صدای بلند در حالی که بقیه مردم و از جمله شیوانا بشنود گفت:" همه به من می گویند که به خانواده ام سخت می گیرم. ببینید برای همسرم چه طلاهای گرانقیمتی خریده ام!"
مردم به چهره زار وضعیف زن خیره شدند و هیچ نگفتند. شیوانا با تبسم گفت:" این طلاها در نهایت مال خودت است و مدتی بعد به بهانه ای آنها را از او پس می گیری. داشتن طلایی که آدم نتواند آن را بفروشد و شکم خود و بچه اش را سیر کند به چه دردی می خورد. به جای این طلابازی و سرگرم کردن خودت و دیگران ، به وظیفه ات عمل کن و رفاه خانواده ات را فراهم ساز. طلاهایت را هم برای خودت نگه دار. آنها اگر در رفاه باشند دیگر به طلای تو نیازی ندارند."

🍃🍂
🍂🍃🌺
🌺🍂🍃🍂🌺🍂

@kalikolaiha
🌺🍂🍃🍂🌺🍂
🍂🍃🌺
🍃🍂

#قصه_شب  همسر رویایی !
مردی سه دختر دم بخت داشت. نزد شیوانا آمد وبه او گفت که سه نفر به خواستگاری دخترانش آمده اند و او می ترسد که بعدا ازدواج با این سه نفر منجر به جدایی فرزندانش شود. شیوانا سری تکان داد و گفت : ویژگی های شاخص دخترانت را بگو.”
مرد گفت:” دختر اولم بسیارساکت و آرام و متین است. اما وقتی در جمع قرار می گیرد شروع به شیرین زبانی می کند و سعی می کند با سروصدا و شلوغ کردن مجلس را گرم کند. دختر دومم بسیار ترسو است. اما وقتی در جمع قرار می گرد سعی می کند با شکستن حد و مرزها خود را جسور و شجاع و بی پروا جلوه دهد و همیشه مراقب هستم که به خودش آسیبی نرساند.
دختر سوم من هم بسیار تنبل است. ولی وقتی با غریبه ها روبرو می شود خود را بسیار کار کن و فعال نشان می دهد و آنقدر در اینخصوص خودنمایی می کند که باعث تحسین همگی و شرمندگی بقیه خواهرانش می شود.”
شیوانا تبسمی کرد و از مرد خواست تا سه خواستگار را نزد او بفرستد و خودش هم در مجلس حضور داشته باشد. شیوانا از خواستگاران راجع به دلیل انتخاب همسرانشان برای او توضیح دهند.
خواستگار دختر اول گفت:” من خودم آرام و ساکت و خجالتی ام و دوست دارم همسرم دختری اجتماعی و سروزبان دار باشد و بتواند نقص من را در زندگی جبران کند. شیرین زبانی و سروزبان داشتن دختر اول مرا شیفته او کرده است. ای استاد بزرگوار ! تمنا دارم کاری کنید که پدر دختر به این ازدواج راضی شود!!”
خواستگار دختر دوم گفت:” من بسیار ترسو و بزدل هستم و حتی شبها از بیرون رفتن و در تاریکی قدم زدن می ترسم. همیشه دنبال همسری بودم که برخلاف من شجاع و بی پروا و یکه تاز باشد و وقتی دختر دوم این مرد را دیدم شیفته او شدم. ای کاش استاد التفاتی کنند و از پدر درخواست کنند به ازدواج من و دختر دوم رضا یت دهد!!”
خواستگار دختر سوم گفت:” راستش را بخواهید من فردی تنبل و راحت طلبم که ترجیح می دهم همسرم این ضعف را نداشته باشد. زبر و زرنگ بودن دختر سوم مرا شیفته خود ساخته است. ای کاش پدر دختر به ازدواج من و دخترش رضایت دهد. “
شیوانا خواستگاران را مرخص کرد و در خلوت به پدر دختر گفت:” انسان ها وقتی به دیگری دل می بازند در واقع عاشق آرزوها و رویاهای خود می شوند. هرکس به شخصی که در رویا می بیند و می پسندد دل می بندد و اینکه فرد انتخابی آنها با مشخصات آرمانی آنها مطابقت دارد یا خیر را اصلا نمی بیند. به نظر می رسد که مشخصات فرد رویایی دختران تو و خواستگارانشان با هم تطابق دارد. اینکه این انطباق درست است یا خیر را من نمی دانم. 

🍃🍂
🍂🍃🌺
🌺🍂🍃🍂🌺🍂

#کانال رسمی #کالی کلا
🌻🌻🌻🌻🌻
@kalikolaiha
🌺🍂🍃🍂🌺🍂
🍂🍃🌺
🍃🍂

#قصه_شب زخم زبان
شیوانا در مدرسه نشسته بود که با دیدن صحنه ای عجیب جا خورد . زن و دختر جوانی پیرمردی را کشان کشان نزد او آوردند
در حالی که با نفرت به پیرمرد خیره شده بودند از شیوانا خواستند تا سوالی را از جانب آن ها از پیرمرد بپرسد !
شیوانا در حالی که سعی می کرد خشم و ناراحتی خود را از رفتار زشت دختر و زن با پیرمرد پنهان کند ، از زن قضیه را پرسید .
زن گفت : این مرد همسر من و پدر این دختر است . او بسیار زحمت کش است و برای تامین معاش ما به هر کاری دست می زند . از بس شب و روز کار می کند دستانی پینه بسته و سر و صورتی زخمی و پشتی خمیده و قیافه ای نه چندان دلپسند پیدا کرده است .
وقتی در بازار همراه ما راه می رود ما در هیکل و هیبت او هیچ چیزی برای افتخار کردن پیدا نمی کنیم و سعی می کنیم با فاصله از او حرکت کنیم . ای استاد بزرگ از طرف ما از این پیرمرد بپرسید ما به چه چیز او به عنوان پدر و همسر افتخار کنیم و چرا باید او را تحمل کنیم !؟
شیوانا نفسی عمیق کشید و دوباره از زن و دختر پرسید : این مرد اگر شکل و شمایلش چگونه بود شما به او افتخار می کردید !؟
دخترک گفت : من دوست دارم پدرم قوی هیکل و خوش تیپ و خوش لباس باشد و سر و صورتی تمیز و جذاب داشته باشد و با بهترین لباس و زیباترین اسب و درشکه مرا در بازار همراهی کند .
زن نیز گفت : من هم دوست داشتم همسرم جوان و سالم و تندرست و ثروتمند و با نفوذ باشد و هر چه از اموال دنیا بخواهم را در اختیار من قرار دهد . نه مثل این پیرمرد فرتوت و از کار افتاده فقط به اندازه بخور و نمیر برای ما درآمد بیاورد !؟ به راستی این مرد کدام از این شرایط را دارد تا مایه افتخار ما شود ؟ ای استاد از او بپرسید ما به چه چیز او افتخار کنیم !؟
شیوانا آهی کشید و به سوی پیرمرد رفت و دستی به شانه اش زد و به او گفت : آهای پیرمرد خسته و افسرده ! اگر من جای تو بودم به این دختر بی ادب و مادر گستاخش می گفتم که اگر مردی جوان و قوی هیکل و خوش هیبت و توانگر بودم ، دیگر سراغ شما آدم های بی ادب و زشت طینت نمی آمدم و همنشین اشخاصی می شدم که در شان و مرتبه آن موقعیت من بودند !؟
پیرمرد نگاه سنگینش را از روی زمین بلند کرد و در چشمان شفاف شیوانا خیره شد و با صدایی آکنده از بغض گفت : اگر این حرف را بزنم دلشان می شکند و ناراحت می شوند ، مرا از گفتن این جواب معاف دار و بگذار با سکوت خودم زخم زبان ها را به جان بخرم و شاهد ناراحتی آنها نباشم !
پیرمرد این را گفت و از شیوانا و زن و دخترش جدا شد و به سمت منزل حرکت کرد .شیوانا آهی کشید و رو به زن و دختر کرد و گفت : آنچه باید به آن افتخار کنید همین مهر و محبت این مرد است که با وجود همه زخم زبان ها و دشنام ها لب به سکوت بسته تا مبادا غبار غم و اندوه بر چهره شما بنشیند .

🍃🍂
🍂🍃🌺
🌺🍂🍃🍂🌺🍂

@kalikolaiha
🌺🍂🍃🍂🌺🍂
🍂🍃🌺
🍃🍂

#قصه_شب 📕 پول دود کباب

#فقیری از کنار دکان کباب فروشی میگذشت. #مرد کباب فروش گوشت ها را در سیخها کرده و به روی آتش نهاده باد میزند و بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا پراکنده شده بود. #بیچاره مرد فقیر چون گرسنه بود و پولی هم نداشت تا از کباب بخورد #تکه نان خشکی را که در توبره داشت خارج کرده و بر روی #دود کباب گرفته به دهان گذاشت. او به همین ترتیب چند تکه نان خشک خورد و سپس براه افتاد تا از آنجا برود #ولی مرد کباب فروش به سرعت از #دکان خارج شده دست وی را گرفت و گفت: 
#کجا میروی پول دود کباب را که خورده ای بده. از #قضا ملا از آنجا میگذشت جریان را دید و متوجه شد که #مرد فقیر #التماس و #زاری میکند و تقاضا مینماید او را رها کنند. ولی مرد کباب فروش میخواست پول دودی را که وی خورده است بگیرد. #ملا دلش برای مرد فقیر سوخت و جلو رفته به کباب فروش گفت: این مرد را آزاد کن تا برود من پول دود کبابی را که او خورده است میدهم. کباب فروش قبول کرد و #مرد فقیر را رها کرد. #ملا پس از رقتن #فقیر چند #سکه از #جیبش خارج کرده و در حال که آنها را یکی پس از دیگری به روی #زمین میانداخت به #مرد کباب فروش گفت: بیا این هم #صدای پول دودی که آن مرد خورده، #بشمار و #تحویل بگیر. مرد کباب فروش با حیرت به ملا نگریست و گفت: این چه #طرز پول دادن است #مرد خدا؟ #ملا همان طور که #پول ها را بر #زمین میانداخت تا #صدایی از آنها #بلند شود گفت: خوب جان من کسی که دود کباب و بوی آنرا #بفروشد و بخواهد برای آن #پول بگیرد باید به جای #پول صدای آنرا #تحویل بگیرد.

🍃🍂
🍂🍃🌺
🌺🍂🍃🍂🌺🍂
#کانال رسمی #کالی کلا
🌻🌻🌻🌻🌻
@kalikolaiha