تا جایی که یادمه خودم برای خودم هرکاری کردم و کل انتظاراتم از همه دنیا و تموم احساسات از خودم بود، درست نبود :) آدمیزاد به عشق، مهربونی، حال خوب، سورپرایز کردن، خرید کردن، جیغ زدن، داشتن، بودن، خاطر جمع بودن، مطمئن بودن، به همه حس های خوب از اطرافیانش نیاز داره. من شاید حتی عدم وجودشو حس هم نمیکردم، و اگه دلم حس خوبی میخواست کل توقع و انتظاراتم از خودم بود که خودم باید برای خودم هرکاری کنم، بحث توقع داشتن نیست، بحث اینه من اینقدر سعی کردم تنها وایسم، فاصله بندازم که در رابطه با آدمها تا تقی به توقی میخوره فکر میکنم باید بازم تنهایی رو پای خودم وایسم و از خودم محافظت کنم. همیشه برای همه آدمها ناخواسته یه فاصله ای بوده حتی با عزیزترین دوستام که خیلی دستشون دارم نمیتونم بطور پیوسته ارتباط داشته باشم هرچقدر برام عزیزن باشن. مگر اینکه پای رابطه احساسیم وسط باشه. دقیقا عین کاکتوس که نیاز به رسیدگی و آب نداره، از یه فاصله ای بیشتر نزدیک شدن بهش آسیب میزنه منم همین طورم، ولی در نهایت با تموم ظاهر سختی که نشون میده، اونم یه گُله :) فکر کنم دیشب به عمق فاجعه پی بردم و فهمیدم چقدر بابت این موضوع دارم اذیت میشم، چقدر نقاب میزنم و لبخند میزنم که خوبم، میتونم تنهایی وایسم و آخ نگم ولی واقعا دارم اذیت میشم. برای همین دوست دارم این فرصت رو به خودم بدم که از این احساس تنهایی درونی رها بشم تا خودم و عزیزام بیشتر از این اذیت نشیم🌵🤍
ولی اگه اون شب کسی بهم میگفت میگذره احتمالا میزدم تو دهنش، چون وقتی کسی در لحظه، حس بد یا سوگی رو داره تجربه میکنه اون لحظه فقط نیاز داره غمشو تجربه کنه. اول به برنامه ریزی خدا و بعد به زمان اعتماد داشته باشین که هر غمی گذر کردنیه✨🌱
میدونی میخوام چی بگم؟ اینکه غصه ای که فکر میکنی از پا میندازتت یه مدت بعد به صورت کامل فراموش میکنی و نسبت به اون حال بد بی تفاوت میشی، چه بها بعدا بگی چه خوب شد که اصلا اتفاق افتاد.... به زمان ایمان داشته باشین، بعد از هر تاریکی روزِ روشنه، خدا نجاتتون میده از غمی که فکر میکنی هیچ وقت ازش رها نمیشی، هم رها میشی هم ورقهای دفتر زندگیت قشنگتر از تصوراتت پیش میره چون همیشه برنامه ریزی خدا خیلی بزرگتر و بهتر از خواسته های ماست...🤍✨
دو سال پیش یه شب قبل از روزِ پدر، یه اتفاقی افتاده بود که فکر میکردم زندگیم جهنم شد، من دیگه خوب نمیشم، دنیا به آخر خط رسیده و وای الآن چیکار کنم من. خیلی حال بد و فرداش قراره بدترین اتفاق زندگیم بیفته، یادمه اونشب کولاک برف بود، و کلی گریه و زاری... خیلی قدیمی های چنل شاید یادشون باشه. الان که دوستم داشت یه چیزی مشابه این تعریف میکرد یک لحظه یادم اومد عه منم یه روزی اونجوری بودم....