بابا. گاهی اوقات کلمهها کم میارن، همون زمانیکه حرفهای نگفتهم نگاه میشن و تو چشمات میریزن. مثل نصف شبهایی که دو تا لیوان چایی میریزم و میارم کنارت میشینم و بهت تکیه میدم؛ سرمو روی شونهت میذارم و با انگشتهام رد رگهای دستتو نوازش میکنم. همونجایی که به مبدا حیاتم فکر میکنم، اینکه از تو میاد، و شاید بخاطر تو ادامه داره. شاید بخاطر تو ادامه دارم.
بابا. من برای تو هیچوقت بزرگ نمیشم تا ابد دختر بچه هفت سالهای میمونم که روی پات میشینه و بلند بلند کتاب میخونه و وقتی از بیرون میای خونه از سر و کولت بالا میره و اونقدر قلقلکت میده که بخندی. هرچقدر آدمای بیرون باهات بد تا کرده باشن، من نمیکنم. به موهای کم پشت فرفری قشنگت گیره میزنم و با خنده حرصیت میخندم.
الآن نوزده سالمه. به چشم تو از بچگی بزرگ بودم؛ ولی هنوز از بغلت آویزون میشم و با تمام زورم لپهاتو فشار میدم و دادتو در میارم تا اون نگاه «گیری افتادم از دست این بچه» رو ببینم. چون من همیشه دختر تو میمونم. و تو تا ابد تنها مردی خواهی بود که با تمام قلبم بهش برمیگردم. تنها صدایی که چه توی خونه آواز بخونه و چه قرآن بخونه برای من مقدسه. و من برای هر لحظه بهخاطر سپردنت میمیرم.
بابای نرم و قشنگم. زندگی بالا و پایین داره. تو هیچوقت قسمت تلخ روزهاتو نمیگی، اما کاش بهم میگفتی تا همونجوری که همدم شعرهای بینقصتم، همقدم تو هم باشم.
زندگی دوری و جدایی داره. من اینو میدونم و تو از نبودن من فرار میکنی، اما یادت میندازم و بعضی وقتها کامتو تلخ میکنم. ولی پسر من... هرچیزی که شد، هرجایی که بودم، با هر فاصلهای، تو پدر ناز من (پسر نازم) باقی میمونی و همراه مامان بزرگترین تیکه قلبمو برای خودت داری.
هرچقدر هم که زخم ببینم.
دوستت دارم. روزت مبارک قلب دوم من.