در رسای فرا رسیدن بهار و سال نو و در ثنای سیاهی سالی که گذشت ...
گفت : آمد بهار جانها ...
گفتم : جانی دگر نمانده تا منتظر بهار باشد.
گفت : سالی توام با خوشی برایت آرزومندم ...
گفتم : سالی که رفت همهاش با خشونت بود.
گفت : عیدت
مبارکگفتم : کدام
عید؟ وقتی که سیاه بر تن و تسلیت بر لب داریم.
گفت : به امید روزهای بهتر
گفتم : پس چرا هر بار بدترش نصیبمان میشود؟
گفت : آدمی به امید زنده است.
گفتم : حال که در یاس و ناامیدی غرقیم، مردهایم؟
گفت : زنده باشی مرد
دیگر هیچ نگفتم چرا که او نمیدانست ما همگی سالهای سال است که مُردهایم و توهم زندگی در سر داریم.
اما اینبار من به او گفتم : بیا از امسال طرحی نو دراندازیم و هیچ دعایی نکنیم، چراکه در این سرزمین دعا به مثابه نفرین عمل میکند و یحتمل آنانی را که لعنشان میکنیم عمرشان فزونی مییابد.
منتظر مخالفتش بودم، دیدم تبسمی کرد و هیچ نگفت و پر کشید و رفت.
✍ #مزدک_بهروش -- فعال_اجتماعی
#سال_نو_مبارک#نوروز_مبارک#عید_مبارک🕊@jorjanbidar | جرجان بیدار