به گمان من، مولانا جلالالدین مهمترین چهرهٔ تاریخ ایرانزمین است. بزرگان ما در هر حوزهای، در جایی ایستادند و در آن جایگاه وجاهتی دارند؛ اگر فوران اندیشه برای شما مهم باشد از
#سهروردی و
#ملاصدرا یاد خواهید کرد، اگر علاقمند به علمِ کلام باشید فراتر از همه
#فخر_رازی و
#غزالی را مینشانید، اگر هنر برای شما مهمتر باشد احتمالاً
#حافظ و
#سعدی و
#فردوسی و
#نظامی را میپسندید و اگر معیار، مقبولیت در میان جامعهٔ جهانی در دورههای تاریخی باشد
#ابن_سینا و
#خیام را در تاریخ فرهنگ و اندیشهٔ جهان خواهید دید.
یاللعجب، اگر به تحقیق و به دقت بنگریم، مولانا در همهٔ دستهبندیهای فوق از صدرنشینان است. او در مثنوی معنوی نشان داده است که در اندیشه از هیچ اندیشمندی کم ندارد. مولویشناسان بزرگِ ما چون
#فروزانفر و
#زرین_کوب و
#موحد و
#شفیعی_کدکنی و
#سروش به درستی اشاره کردهاند که هیچ نکتهای از زندگی انسان نیست که مولانا نسبت به آن بیاعتنا بوده باشد.
مولانای قبل از
#شمس_تبریزی یک متکلم بزرگ است. "مجالس سبعه" او و آنچه که مریدانش از او ذکر کردهاند او را مردی از جنس غزالی معرفی میکند.
در شعر، "غزلیاتِ شمس" یکی از بهترین نمونههای تاریخ غزل فارسی است و در بسیاری از موارد بیهمتاست، چون که سراسر رنگِ مولانا را دارد، همان رنگِ عشق و جوشش و حرکت و زایندگی. غزلِ مولانا زندهترین غزل تاریخ ماست، تاریخی که زندهترین قالب هنریِ آن غزل است.
و البته که میدانیم که امروز مولانا جلالالدین یا به قول فرنگیها
#رومی معروفترین شخصیت فرهنگی ایران است.
این جمع شدنِ معانی در هیچ بزرگی جز مولانا اتفاق نیفتاده است. اما چرا؟ جوابِ چرایش
#شمس_تبریزی است. نه این که شمس، چیزی به مولانا داده باشد، نه، بلکه شمس از مولانا چیزی گرفته است و آن، مصاحبت با مردمِ ناهموار است. شمس در مقالاتش میگوید:
مرا فرستادهاند
که آن بندهٔ نازنینِ ما
میان قومِ ناهموار گرفتار است
دریغ است که او را به زیان برند
شمس، مولانا را از همنشینی با آن قوم ناهموار نجات داد و نگذاشت که او را به زیان برند(=ضایع کنند). شمس، مولویِ پنهان در مولوی را زنده کرد، چیزی به او نداد جز آنچه که خودِ مولانا داشت، به تعبیرِ مولانا کره از دوغ است و از جای دیگری نیست، باید کسی باشد که خمرهٔ دوغ را بجنباند:
سالها این دوغِ تن پیدا و فاش
روغنِ جان اندر او فانی و لاش
تا فرستد حق رسولی بندهای
دوغ را در خمره جنبانندهای
تا بجنباند به هنجار و به فن
تا بدانم من که پنهان بود من
جنبشی بایست اندر اجتهاد
تا که دوغ آن روغن از دل باز داد
شمس، آن خمره را جنباند و آن بندهٔ نازنین را از دستِ آن قومِ ناهموار نجات داد. چه بسیار مولویها در تاریخ که در میان قومِ ناهموار گرفتار آمدند و ضایع شدند و کسی آن خمرههای دوغ را نجنباند.
شمس، آدمِ یگانهای است و خود، اندیشمندِ بزرگ و عارفِ وارستهای است. اما شاید مهمترین کارش که کارستان بود همان جنباندنِ آن خمرهٔ دوغ بود. همان که مولانا را ربود و به آسمانش برد:
بر چرخْ سحرگاه یکی ماه عیان شد
از چرخ فرود آمد و در ما نگران شد
چون باز که برباید مرغی به گهِ صید
بربود مرا آن مه و بر چرخ دوان شد
#جویا_معروفی@jooyamaroofi1