رنگت روخدااااایی‌ کن

#قسمت_پایانی
Канал
Логотип телеграм канала رنگت روخدااااایی‌ کن
@jomalate10rishteriПродвигать
11,22 тыс.
подписчиков
34 тыс.
фото
10,2 тыс.
видео
2,98 тыс.
ссылок
کانالی برا رسیدن به اندیشه برتر @seyyedz ادمین
این ‍ داستان واقعی است
: #آخرین‌بازدید

#قسمت_پایانی

هیجدهم آذر بود،من بودم و لحظه ای که سالها انتظارش رامیکشیدم!
امشب پایان تمام انتظار کشیدنهاوحسرتهایم بود!
از ته قلبم ناراحت بودم که برای قصاص کسی لحظه شماری میکنم!
من آدم کشتن نبودم!اما افسوس که این قاتلان بیرحم،تقدیر خود را اینگونه رقم زده بودند،من اهل صلح، سازش، مهربانی و عشق ورزی بودم و روحیه من با قتل و قصاص سازگار نبود! این سرنوشت تلخ و شوم را نه من،نه صادق و نه کسی برای دانیال و بقیه رقم نزده بود،این راهی بود که خودشان انتخاب کرده بودند! پلهای پشت سرشان را خراب کرده بودند و هیچ راه بازگشتی نبود!با وجود تمام نامهربانیها و نامردیهایشان،از مخاطبان و حامیان خواهش میکردم فحش ندهند و به هیچکدامشان توهین نکنند!
پیج خانواده قاتلان،استوری میگذاشتند و عکس هر سه جانی را بارگزاری میکردند که قسمت این بود ما ایستاده بمیریم !
و یا با توهین به ما و نفرین ما سعی میکردند جو روانی بوجود بیاورند و ما را در تصمیم مردد کنند!

شب فرارسید. و ما به سمت زندان میاندوآب به راه افتادیم!در تمام مسیر به این فکر میکردم که چگونه شهر مهاباد دو دوست مانند استاد هیمن شاعر و استاد هژار را در آغوش خود پرورانده که دوستی بی مثالشان زبانزد عالم بوده و رفاقتشان هنرمندان و ادیبانی خلق کرد که مایه افتخار نه تنها مردم کرد بلکه فخر و ارزش تمام جامعه هنر و فرهنگند و زیر آسمان همین شهر قاتلانی بیرحم و جانی بنام دانیال و کمال و سید پرورش یافته اند که شرف راخورده اند و مردانگی را قورت داده اند! کاش میشد ،علت این تفاوتها را یافت،این فاجعه های وحشتناک را ریشه یابی کرد تا دیگر هیچ مادری داغ فرزندش نبیند و این جنایات هیچوقت تکرار نشود!یقین دارم درد و داغ داشتن همچین فرزندانی، از داغ مرگ فرزند بدتر است! در فکر فرو رفته بودم که با صدای علی بخود آمدم.
+فریبا!فریبا!کجایی تو خانوم؟به چی فکر میکنی؟حالت خوبه؟
-(بخود آمدم ،نفس عمیقی کشیدم و گفتم):خوبم،خوبم عزیزم،چیزی نیس!

مسئولان دادگاه ،قبلا به خانواده دانیال اطلاع داده بودند که هرگونه رفتار دور از شان و قانون عواقب بدی برایشان خواهد داشت،بهرحال با همراهی پلیس ویژه از راه فرعی راه افتادیم و ساعت ۴ شب به میاندوآب رسیدیم.
لحظات به کندی میگذشت،مارا به داخل حیاط زندان هدایت کردند و چون هنوز موعد مقرر فرانرسیده بود،منتظر ماندیم!
تا لحظه موعود از سی ام شهریور ۹۶ تا لحظه اعدام را مرور کردم،انگار سالها گذشته بود!این سه سال برما،چقدر سخت گذشت!سربلند کردم،به صورت پرچین و موهای سفید علی نگاه کردم،علی متوجه نگاهم شد،دستم را محکم گرفت و گفت:به خدا توکل کن!
مظلومیت چهره علی را نگاه میکردم، در این چند سال بارها در خلوت خود برای صادق، گریسته بود.دیشب هم به خیال اینکه من خوابم،تا صبح خواب به چشمش نیامد وتا وقت نماز صبح،تنهایی،آرام و درسکوت میگریست!
لحظه موعود رسید!
دانیال را آوردند،سرش به زیر افکنده بود،چشمانش رو به زمین بود و کسی را نگاه نکرد،حتی طلب بخشش هم نکرد!
انگار اعدام کمال را شنیده بود و مطمئن بود کار خودش هم تمام است ،برای همین نمیخواست طلب بخشش کند!
مسئول اجرای حکم پرسید:آیا حاضرید در رای و نظر خود تجدید نظر کنید و دانیال د را ببخشید؟؟
به چشمانش چشم دوختم،نگاهمان در هم تلاقی کرد،به چشمانش چشم دوختم (مگر میشد راحت مردی را که روی شیطان را سفید کرده بود و آبروی رفاقت و مردانگی و شرف را برده بود،ببخشم؟ مگر میشد ان سیاهدل و نامرد که هنوز هم از چشمانش حسادت و کینه و شرارت میبارید را ببخشم؟) قاطعانه گفتم:
نه!
و اخرین نگاه پر از شرارتش، برای همیشه بردار اعدام خشکید!
تمام شد،پرونده صادق بسته شد!
خانواده دانیال پشت درهای زندان میاندوآب،جنازه پسرشان را تحویل گرفتند وتمام شد.همه چی تمام شد ....
سبک تر شدم،حضور صادق را برای لحظه ای در کنارخود حس میکردم.همان شب به سمت مهاباد برگشتیم.شهر دیگر بوی خون و مرگ نمیداد،مهاباد ، کانون زیبای فرهنگ و هنر زیباتر از همیشه بنظر میرسید!
مستقیم به سمت آرامگاه صادق رفتیم.فاتحه خواندیم و به سمت خانه برگشتیم.
دفتر خاطرات صادق را باز کردم و در صفحه آخرش نوشتم،
امشب،نه یک مادر،
نه یک شهر،
که یک ایران آرام گرفت..


# پایان

‌ ‎‌
✾࿐༅💙💎💙༅࿐