رنگت روخدااااایی‌ کن

#قسمت_بیست_و_پنج
Канал
Логотип телеграм канала رنگت روخدااااایی‌ کن
@jomalate10rishteriПродвигать
11,22 тыс.
подписчиков
34 тыс.
фото
10,2 тыс.
видео
2,98 тыс.
ссылок
کانالی برا رسیدن به اندیشه برتر @seyyedz ادمین

🍂🍃🌸🍂🍃🌸
🍂🌸🍂
🌸

#سرگذشت واقعی #سارا

#قسمت_بیست_و_پنج

🌸اوایل شهریور اومد تهران با دوستاش بیرون رفتیم.
بهرام هم بود .
داشتیم برمیگشتیم سمت خونه که علی گفت؛
_ خب عزیزم تو برو خونه من و بهرام میریم جایی کار داریم
مردد نگاش کردم حس میکردم داره دروغ میگه
_ چیکار؟ – میخوایم برای پریسا کادو بخریم تولدشه.
🌸بی رودروایسی جلو بهرام گفتم
_دوست دختر یکی دیگس تو واسش کادو بخری؟
بهرام هیچی نگفت سرش پایین بود
با خنده گفتم
_ علی آقا تو کسی هستی که حتی اجازه نمیدی من با دوستام یه پارک خشک و خالی برم فقط یک شب شک کردی با کسی دیگه صحبت میکنم آبرو برام نذاشتی اون وقت واسه دوست دختر دوستت خودشیرینی میکنی؟ عصبانی شد
_چی میگی دیوونه شدی؟
🌸بلندتر از خودش گفتم
_دیوونه تویی و هفت جد و آبادت در ماشینو کوبیدم و پیاده شدم
شبش پشت سر هم زنگ میزد ، تکس میداد
_ عزیزم سارا ی من به خدا اشتباه میکنی اصلا مامانم داره پس فردا با ما میاد یزد. بیا من و تو و مامانم با هم بریم .بیا که مطمئن شی چیزی نیست.
نه گفتم میام نه گفتم نمیام.
داشتم پیش خودم حساب میکردم ارزش رفتن رو داره اصلا؟
.
.
🌸پس فردا شد هیچکس به من خبر نداد که بیا بریم یزد
علی و مامانش تنهایی رفتن من یک هفته جوابشو ندادم… اومد تهران اومد دم خونمون.
پیام داد
_جوابمو میدی یا زنگ خونتونو بزنم؟
جواب دادم.
– چی میخوای از جونم؟ تو منو میخای چیکار؟ دست از سرم بردار…
-ترو خدا قهر نکن به خدا یهویی شد مامانم به یک سری دلایل موافق نبود تو بیای باهامون.
گفتم خیلی خب فردا صبح بیا بریم جایی صحبت کنیم
🌸
🍂🌸🍂
🍃🍂🌸🍃🍂🌸
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}

🔥 #فرار_از_جهنم🔥

#قسمت_بیست_و_چهار : رمضان

🌹زندگی سراسر ترس و وحشت من تموم شده بود ... یه آدم عادی بین آدم های عادی دیگه شده بودم ... .
کم کم رمضان سال 2010 میلادی از راه رسید ... مسلمان ها برای استقبالش جشن گرفتن ... برای من عجیب بود که برای شروع یک ماه گرسنگی و تشنگی خوشحال بودند ...
🍃توی فضای مسجد میز و صندلی چیده بودن ... چند نوع غذای ساده و پرانرژی درست می کردن ... بعد از نماز درها رو باز می کردن ... بدون اینکه از کسی دینش رو بپرسن از هر کسی که میومد استقبال می کردن ... .
🌹من رو یاد مراسم اطعام و شکرگزاری کلیسا می انداخت ... بچه که بودم چندباری برای گرفتن غذا به اونجا رفته بودم ... تنها تفاوتش این بود که اینجا فقیر و غنی سر یک سفره می نشستن و غذا می خوردن ...
🍃آدم هایی با لباس های پاره و مندرس که مشخص بود خیابان خواب هستند کنار افرادی می نشستند و غذا می خوردند که لباس هاشون واقعا شیک بود ... بدون تکلف ... سیاه و سفید ... این برام تازگی داشت ...
🌹 و من برای اولین بار به عنوان یک انسان عادی و محترم بین اونها پذیرفته شده بودم ... این چیزی بود که من رو اونجا نگه می داشت و به سمت مسجد می کشید ... .
🍃بودن در اون جمع و کار کردن با اونها لذت بخش بود ... من مدام به مسجد می رفتم ... توی تمام کارها کمک می کردم ... با وجود اینکه به خدا اعتقادی نداشتم و باور داشتم خدا قرن هاست که مرده ... بودن در کنار اونها برام جالب بود ...
🌹مسلمان ها برای هر کاری، قانون و آداب خاصی داشتند ... و منم سعی می کردم از تمام اون آداب و رفتار تبعیت کنم ...
ادامه دارد...

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}
📝 #فرار_از_جهنم📝

#قسمت_بیست_و_پنج : بودن یا نبودن

🍃رمضان از نیمه گذشته بود ... اونها شروع به برنامه ریزی، تبلیغ و هماهنگی کردن ... .
پای بعضی از گروه های صلیب سرخ و فعالان حقوق بشر به مسجد باز شده بود ... توی سالن جلسات می نشستند و صبحت می کردند ... .
🌹یکی از این دفعات، گروهی از یهودی ها با لباس ها و کلاه های عجیب اومده بودند ... .
به شدت حس کنجکاویم تحریک شده بود ... رفتم سراغ سعید ... سعید پسر جوانی بود که توی مسجد با هم آشنا شده بودیم ... خیلی خونگرم و مهربان بود و خیلی زود و راحت با همه ارتباط برقرار می کرد ...
🍃به خاطر اخلاقش محبوب بود و من بیشتر رفتارهام رو از روی اون تقلید می کردم ...
رفتم سراغش ... اینجا چه خبره سعید؟ ... .
همون طور که مشغول کار بود ... هماهنگی های روز قدسه... و با هیجان ادامه داد ... امسال مجمع یهودی های ضد صهیون هم میان ...
چی هست؟ ...
چی؟ ...
🌹همین روز قدس که گفتی. چیه؟ ...
با تعجب سرش رو آورد بالا ... شوخی می کنی؟ 

ادامه دارد..
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○