رنگت روخدااااایی‌ کن

#در_انتظار_نشانی_از_محبوبم
Канал
Логотип телеграм канала رنگت روخدااااایی‌ کن
@jomalate10rishteriПродвигать
11,22 тыс.
подписчиков
34 тыс.
фото
10,2 тыс.
видео
2,98 тыс.
ссылок
کانالی برا رسیدن به اندیشه برتر @seyyedz ادمین
#آخرین‌عروس
#قسمت_دهم
#در_جستجوی_ملکه_ملک_وجود

* بشر انصاری خادم امام هادی علیه السلام (سامرا)

بشر _شما اینجا چیکار میکنید ؟چرا در اینجا خوابیده اید ؟
_ما نیمه شب به اینجا رسیده ایم. چاره ایی نداشتیم باید در اینجا می ماندیم.
-من خیلی دوست داشتم شما را به خانه می بردم ،اما...
_خیلی ممنون
مسافر تعجب می کند، بشر که خیلی مهمان نواز بود، چرا می خواهد او را اینجا رها کند و برود ؟

حتما برای او کار مهمی پیش امده که اینقدر عجله دارد خوب است از خودش سوال کند.

_مثل اینکه شما می خواهید به مسافرت بروید ؟
_آری من به بغداد می روم
_برای چه؟
_امام هادی علیه السلام به من ماموریتی داده است که باید آن را انجام بدهم .
_آن ماموریت چیست؟
_من دیشب خواب بودم که صدای در خانه به گوشم رسید. وقتی در را باز کردم دیدم فرستاده ایی از طرف امام هادی علیه السلام است. او به من گفت که همین الان امام می خواهد تورا ببیند.
_امام با تو چه کاری داشت ؟
_سریع به سوی خانه امام حرکت کردم. شکر خدا که کسی در آن تاریکی مرا ندید. وقتی نزد امام رفتم سلام کردم و نشستم. امام به من گفت :( شما همیشه مورد اطمینان ما بوده اید,. امشب می خواهم به تو ماموریتی بدهم تا همواره مایه افتخار تو باشد. )
_بعد از آن چه شد ؟
_امام نامه ایی را با کیسه ایی به من داد و به من گفت در این کیسه 220 سکه طلاست و به من دستور داد تا به بغداد بروم. او نشانه های کنیزی را به من داد و من باید آن کنیز را خریداری کنم.

مسافر با شنیدن این خبر به فکر فرو میرود.
امام و خریدن کنیز ؟ در این کار چه افتخاری وجود دارد؟ چرا امام به بشر گفت که این ماموریت برای تو افتخاری همیشگی خوهد داشت؟

_به چه فکر میکنی ؟ مگر نمی دانی امام هادی علیه السلام می خواهد برای پسرش همسر مناسبی انتخاب کند؟

_یعنی امام حسن عسکری تا به حال ازدواج نکرده است ؟!

_نه مگر هر دختری لیاقت دارد همسر آن حضرت بشود؟
_یعنی این کنیزی که شما به خریدنش می روید قرار است همسر امام حسن عسکری بشود ؟
_آری درست است او امروز کنیز است ، اما در واقع ملکه هستی خواهد شد .

براستی که این ماموریت مایه افتخار است ..
💞💞💞
#آخرین‌عروس
#قسمت_یازدهم
#در_انتظار_نشانی_از_محبوبم !

فاصله سامرا تا بغداد حدود 120 کیلوتر است و آن ها می توانند این مسافت را با اسب دو روزه طی کنند.

شب را میان راه اتراق کرده و صبح زود حرکت میکنند. در مسیر راه بشر رو به مسافر میکند و می گوید :

_فکر میکنم این کنیزی که ما به دنبال او هستیم اهل روم باشد
_چطور مگه؟
آخر امام هادی نامه ایی به من داد تا به آن کنیز بدهم این نامه به خط رومی نوشته شده
_عجیب!
آن ها باید قبل غروب افتاب به بغداد برسند وگرنه دروازه های شهر بسته خواهد شد.

موقع غروب افتاب می رسند. چه شهر بزرگی!

بشر دوستان زیادی در بغداد دارد به خانه یکی از انها می روند.

صبح زود از خواب بیدار می شوند .

مسافر _ بلند شو! مگر یادت رفته که باید ماموریت خود را انجام بدهی؟
_هنوز وقتش نشده. امروز سه شنبه است ما باید تا روز جمعه صبر کنیم.
_چرا روز جمعه ؟
_امام هادی علیه السلام همه جزئیات را به من گفته است. روز جمعه کشتی کنیزان از رود دجله به بغداد می رسد عجله نکن.

اکنون ملیکا در راه بغداد است. خوشا به حال او همه زنان دنیا باید حسرت او را بخورند.

درست است که الان اسیر است اما به زودی همه فرشتگان اسیر نگاه او خواهند شد.

باید صبر کنند تا روز جمعه فرا برسد...
@jomalate10rishteri
#آخرین_عروس
#قسمت_چهاردهم
#در_انتظار_نشانی_از_محبوبم!

بشر به سوی نحاس می رود : من این خانم را خریدارم.
صدای کنیز به گوش میرسد :وقت و مال خویش را را تلف نکن.

بشر نامه ایی را که امام هادی علیه السلام به او داده در دست دارد، با احترام جلو می رود و نامه به بانو می دهد و می گوید : بانوی من! این نامه برای شماست.
نرجس نامه را می گیرد و شروع به خواندن می کند. نامه به زبان رومی نوشته شده است. هیچکس از مضمون آن خبر ندارد. نرجس نامه را میخواند و اشک می ریزد.

چه شوری در دل بانو به پا شده است؟ خدا می داند. اکنون او پیامی از دوست دیده است، پیرمرد سکه های طلا را به نحّاس می دهد.

نرجس بر می خیزد و همراه بشر حرکت می کند. او نامه امام را بارها بر چشم می کشد و گریه می کند. گویی که عاشقی پس از سال ها، نشانی از محبوب خود یافته است.

نرجس آرام و قرار ندارد، عطر بهشت را از آن نامه استشمام می کند.

آنها باید هرچه زودتر به سوی سامرا حرکت کنند.

#آخرین_عروس
#قسمت_پانزدهم
#بشارت_آسمانی_برای_قلب_من

به شهر سامرا می رسند. نزدیک غروب است. وارد شهر می شوند. رفتن به خانه امام هادی علیه السلام جرم است و آنها باید به خانه بشر رفته و در فرصت مناسبی خود را به خانه امام برسانند.

هوا خیلی تاریک است و آنها می توانند از تاریکی شب استفاده کنند. نیمه شب شده آماده حرکت می شوند.

بشر از آنها می خواهد که خیلی مواظب باشند و بدون هیچ سروصدایی حرکت کنند.

وارد محله عسکر می شوند و نزدیک خانه امام می ایستند.

صدایی به گوش می رسد :
_خوش آمدید.
بشر وارد خانه میشود زانوهای نرجس میلرزد، بوی گل محمدی به مشامش می رسد. اینجا بهشت نرجس است . اشک در چشمان او حلقه زده است.

امام هادی علیه السلام به استقبال او می آید. نرجس سلام می کند و جواب می شنود.

امام هادی به روی او لبخند میزند و می گوید :آیا می خواهی به تو بشارتی بدهم که چشمانت روشن شود؟

امام میداند که نرجس در این سفر با سختی های زیادی روبه‌رو شده و رنج اسارت کشیده است. اکنون باید دل او را با مژده ایی شاد می کند.

ای نرجس! خشنود باش و خوشحال!
به زودی خداوند به تو فرزندی می دهد که آقای همه دنیا خواهد شد و عدالت را در این کره خاکی برقرار خواهد کرد.

نرجس میفهمد که او مادر #مهـدی‌ خواهد شد، همان کسی که همه پیامبران به آمدنش مژده داده اند. به راستی چه مژده ایی از این بهتر!

نرجس سوالی می پرسد:
_آقای من! پدر این فرزند کیست؟
_آیا آن شب را به یاد داری؟ شبی که عیسی علیه السلام و جـدم، پیامبر صلی الله علیه و آله مهمان تو بودند؟ آن شب پیامبر تو را برای چه کسی خواستگاری کرد؟
_فرزندت حسن علیه السلام را می گویی؟
_آری، تو به زودی همسر او خواهی شد.
این جاست که چهره نرجس از خوشحالی همچون گل می شکفد. خدا سرور مردان جهان را برای همسری با او انتخاب نموده است.

@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
@azkarerouzaneh
#آخرین_عروس
#قسمت_دوازدهم
#در_انتظار_نشانی_از_محبوبم!

چند روز می گذرد بشر و مسافر در کنار رود دجله می روند.

چند کشتی از راه می رسند، کنیز های رومی را از کشتی پیاده می کنند. آنها در آخرین جنگ روم اسیر شده اند.

کنیزان را در کنار رود دجله می نشانند. چند نفر مامور فروش آنها هستند.

مسافر_ما چگونه می توانیم در میان این همه کنیز، ملیکا را پیدا کنیم؟

بشر رو به مسافر میکند و میگوید : این قدر عجله نکن! همه چیز درست می شود.

بشر به سوی یکی از ماموران می رود. از او سوال می کند :
_آیا شما آقای نَحّاس را می شناسی؟
_آری،آنجا را نگاه کن!آن مرد قد بلند که آنجا ایستاده نحاس است.

بشر به سوی می رود. او مسئول فروش گروهی کنیزان است.

بشر از مسافر میخواهد تا گوشه ایی زیر سایه بنشیند. ساعتی می گذرد، کنیزان یکی پس از دیگری فروخته می شوند. فقط چند کنیز دیگر مانده اند. یکی از آنها صورتش را با پارچه ایی پوشانده است.

یک نفر به سوی او می رود. مثل اینکه یکی از تاجران بغداد است که هوس خریدن کنیز کرده است.

مرد تاجر رو به نَحّاس میکند و میگوید:
_من آن کنیز را می خواهم بخرم!
_برای خریدن آن چقدر پول می دهی؟
_سیصد سکه طلا!
_باشه،قبول است سکه هایت را بده تا بشمارم.
_بیا این هم سکه طلا! در هر کیسه صد سکه طلاست.

صدایی به گوش می رسد:آهای مرد عرب! اگر سلیمان زمان هم باشی به کنیزی تو در نمی آیم. پول خود را بیهوده خرج نکن! دنبال کنیز دیگری برو.
نَحاس تعجب میکند، این کنیز رومی به عربی سخن می گوید.
او جلو می آید و به کنیز می گوید :
_درست شنیدم تو به زبان عربی سخن می گویی؟
_آری
_نکند تو عربی هستی؟
_نه، من رومی هستم. ولی زبان عربی را یاد گرفته ام.

مرد تاجر جلو می آید و به نحاس می گوید : حالا که این کنیز عربی سخن می گوید حاضرم پول بیشتری برای بدهم.

بار دیگر صدای کنیز به گوش می رسد : یکبار به تو گفتم که من به کنیزی تو در نمی آیم.

نحاس رو به کنیز میکند و میگوید : یعنی چه؟ آخر من باید تو را بفروشم و پول آن را تحویل دهم. این طور نمی شود.
_چرا عجله میکنی من منتظر کسی هستم که او خواهد آمد.
💫🌙💫🌙💫🌙💫

#آخرین_عروس
#پارت_سیزدهم
#در_انتظار_نشانی_از_محبوبم!

نحاس_ چه کسی خواهد آمد؟ نکند منتظر هستی جناب خلیفه برای خریدن تو بیاید؟
_به زودی کسی برای خریدن من می آید که از خلیفه هم بالا تر است.
نَحاس تعجب می کند، نمی داند چه می گوید در همه عمرش کنیزی اینگونه ندیده است.

اکنون بشر از جای خود بلند می شود. او آلان یقین کرده است که گمشده خود را یافته است. او خودش است. او ملیکا را یافته است.

ملیکا همان #نرجس است.

تعجب نکن! او برای اینکه شناسایی نشود نام خود را تغییر داده است. اگر مسلمانان می فهمیدند که او دختر قیصر روم است هرگز نمی گذاشتند به محبوب خود برسد.

بشر فکر میکند که در آن دیدار های شبانه امام از او خواسته است تا نام او نرجس را برای خود انتخاب کند. وقتی او اسیر شد و مسلمانان از نام او سوال کردند و او در جواب همین نام جدید را گفت.

آری تاریخ دیگر هرگز این نام را فراموش نمی کند، به زودی نرجس مایه افتخار هستی خواهد شد!


ما از این به بعد او را به نام جدید می خوانیم.

نرجس! چه نام زیبایی!

@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
@azkarerouzaneh
#آخرین_عروس
#قسمت_دهم
#در_جستجوی_ملکه_ملک_وجود

* بشر انصاری خادم امام هادی علیه السلام (سامرا)

بشر _شما اینجا چیکار میکنید ؟چرا در اینجا خوابیده اید ؟
_ما نیمه شب به اینجا رسیده ایم. چاره ایی نداشتیم باید در اینجا می ماندیم.
-من خیلی دوست داشتم شما را به خانه می بردم ،اما...
_خیلی ممنون
مسافر تعجب می کند، بشر که خیلی مهمان نواز بود، چرا می خواهد او را اینجا رها کند و برود ؟

حتما برای او کار مهمی پیش امده که اینقدر عجله دارد خوب است از خودش سوال کند.

_مثل اینکه شما می خواهید به مسافرت بروید ؟
_آری من به بغداد می روم
_برای چه؟
_امام هادی علیه السلام به من ماموریتی داده است که باید آن را انجام بدهم .
_آن ماموریت چیست؟
_من دیشب خواب بودم که صدای در خانه به گوشم رسید. وقتی در را باز کردم دیدم فرستاده ایی از طرف امام هادی علیه السلام است. او به من گفت که همین الان امام می خواهد تورا ببیند.
_امام با تو چه کاری داشت ؟
_سریع به سوی خانه امام حرکت کردم. شکر خدا که کسی در آن تاریکی مرا ندید. وقتی نزد امام رفتم سلام کردم و نشستم. امام به من گفت :( شما همیشه مورد اطمینان ما بوده اید,. امشب می خواهم به تو ماموریتی بدهم تا همواره مایه افتخار تو باشد. )
_بعد از آن چه شد ؟
_امام نامه ایی را با کیسه ایی به من داد و به من گفت در این کیسه 220 سکه طلاست و به من دستور داد تا به بغداد بروم. او نشانه های کنیزی را به من داد و من باید آن کنیز را خریداری کنم.

مسافر با شنیدن این خبر به فکر فرو میرود.
امام و خریدن کنیز ؟ در این کار چه افتخاری وجود دارد؟ چرا امام به بشر گفت که این ماموریت برای تو افتخاری همیشگی خوهد داشت؟

_به چه فکر میکنی ؟ مگر نمی دانی امام هادی علیه السلام می خواهد برای پسرش همسر مناسبی انتخاب کند؟

_یعنی امام حسن عسکری تا به حال ازدواج نکرده است ؟!

_نه مگر هر دختری لیاقت دارد همسر آن حضرت بشود؟
_یعنی این کنیزی که شما به خریدنش می روید قرار است همسر امام حسن عسکری بشود ؟
_آری درست است او امروز کنیز است ، اما در واقع ملکه هستی خواهد شد .

براستی که این ماموریت مایه افتخار است ..
💞💞💞
#آخرین_عروس
#قسمت_یازدهم
#در_انتظار_نشانی_از_محبوبم !

فاصله سامرا تا بغداد حدود 120 کیلوتر است و آن ها می توانند این مسافت را با اسب دو روزه طی کنند.

شب را میان راه اتراق کرده و صبح زود حرکت میکنند. در مسیر راه بشر رو به مسافر میکند و می گوید :

_فکر میکنم این کنیزی که ما به دنبال او هستیم اهل روم باشد
_چطور مگه؟
آخر امام هادی نامه ایی به من داد تا به آن کنیز بدهم این نامه به خط رومی نوشته شده
_عجیب!
آن ها باید قبل غروب افتاب به بغداد برسند وگرنه دروازه های شهر بسته خواهد شد.

موقع غروب افتاب می رسند. چه شهر بزرگی!

بشر دوستان زیادی در بغداد دارد به خانه یکی از انها می روند.

صبح زود از خواب بیدار می شوند .

مسافر _ بلند شو! مگر یادت رفته که باید ماموریت خود را انجام بدهی؟
_هنوز وقتش نشده. امروز سه شنبه است ما باید تا روز جمعه صبر کنیم.
_چرا روز جمعه ؟
_امام هادی علیه السلام همه جزئیات را به من گفته است. روز جمعه کشتی کنیزان از رود دجله به بغداد می رسد عجله نکن.

اکنون ملیکا در راه بغداد است. خوشا به حال او همه زنان دنیا باید حسرت او را بخورند.

درست است که الان اسیر است اما به زودی همه فرشتگان اسیر نگاه او خواهند شد.

باید صبر کنند تا روز جمعه فرا برسد...
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
@azkarerouzaneh