مارتین لوتر کینگ، در کتاب خاطراتش می نویسد:
روزی در بدترین حالت روحی بودم، فشارها و سختی ها جانم را به تنگ آورده بود.!
سردرگم و درمانده بودم، مستأصل و نگران، با حالتی غریب و روحی بی جان
و بی توان به زندگی خود ادامه می دادم.
همسرم مرا دید به من نگاه کرد و از من دورشد، چند دقیقه بعد با لباس سر تا پا سیاه روی سکوی خانه نشست، دعا خواند و سوگواری کرد.!!
با تعجب پرسیدم: چرا سیاه پوشیده ای؟ چرا سوگواری می کنی؟
همسرم گفت: مگر نمی دانی او مرده است؟
پرسیدم چه کسی؟
همسرم گفت: خدا... خدا مرده است!
با تعجب پرسیدم مگر خدا هم می میرد؟ این چه حرفی است که می زنی؟
همسرم گفت: رفتار امروزت به من گفت که خدا مرده و من چقدر غصه دارم، حیف از آرزوهایم...! اگر خدا نمرده پس تو چرا اینقدر غمگین و ناراحتی؟
او در ادامه می نویسد:
در آن لحظه بود که به زانو درآمدم گریستم. راست می گفت گویا خدای درون دلم مرده بود...!
بلند شدم و برای ناامیدی ام از خدا طلب بخشش کردم.!
خدا هرگز نمی میرد!
👈 در کانال
📚داستان وانرژی مثبت
📚هر روز با بهترین
#داستانهای_ڪوتاه و
#مطالب_خواندنی همراه ما باشید
↙@jomalate10rishteri#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆