رنگت روخدااااایی‌ کن

#داستان_از
Канал
Логотип телеграм канала رنگت روخدااااایی‌ کن
@jomalate10rishteriПродвигать
11,22 тыс.
подписчиков
34 тыс.
фото
10,2 тыс.
видео
2,98 тыс.
ссылок
کانالی برا رسیدن به اندیشه برتر @seyyedz ادمین
یک #داستان از #مثنوی #معنوی

مردی برای خود خانه ای ساخت واز خانه قول گرفت که تا وقتی زنده است

به او وفادار باشد و بر سرش خراب نشود و قبل
از هر اتفاقی وی را آگاه کند.

مدتی گذشت ترکی در دیوار ایجاد شد مرد فوراً با گچ ترک راپوشاند.

بعد ازمدتی در جایی دیگر
از دیوار ترکی ایجاد شد وباز هم مرد با گچ ترک را پوشاند

و این اتفاق چندین بار تکرارشد و روزی ناگهان خانه فرو ریخت. .

مرد باسرزنش قولی که گرفته بود را یادآوری کرد
و خانه پاسخ داد هر بار خواستم هشدار بدهم وتو را آگاه کنم

دهانم را با گچ گرفتی و مرا ساکت کردی این هم عاقبت نشنیدن هشدارها!


♡••♡••♡••♡••♡
@jomalate10rishteri
#رنگت‌روخداااایےکن☝️
یک #داستان از #مثنوی #معنوی

مردی برای خود خانه ای ساخت واز خانه قول گرفت که تا وقتی زنده است

به او وفادار باشد و بر سرش خراب نشود و قبل
از هر اتفاقی وی را آگاه کند.

مدتی گذشت ترکی در دیوار ایجاد شد مرد فوراً با گچ ترک راپوشاند.

بعد ازمدتی در جایی دیگر
از دیوار ترکی ایجاد شد وباز هم مرد با گچ ترک را پوشاند

و این اتفاق چندین بار تکرارشد و روزی ناگهان خانه فرو ریخت. .

مرد باسرزنش قولی که گرفته بود را یادآوری کرد
و خانه پاسخ داد هر بار خواستم هشدار بدهم وتو را آگاه کنم

دهانم را با گچ گرفتی و مرا ساکت کردی این هم عاقبت نشنیدن هشدارها!


♡••♡••♡••♡••♡
@jomalate10rishteri
#رنگت‌روخداااایےکن☝️
یک #داستان از #مثنوی #معنوی

مردی برای خود خانه ای ساخت واز خانه قول گرفت که تا وقتی زنده است

به او وفادار باشد و بر سرش خراب نشود و قبل
از هر اتفاقی وی را آگاه کند.

مدتی گذشت ترکی در دیوار ایجاد شد مرد فوراً با گچ ترک راپوشاند.

بعد ازمدتی در جایی دیگر
از دیوار ترکی ایجاد شد وباز هم مرد با گچ ترک را پوشاند

و این اتفاق چندین بار تکرارشد و روزی ناگهان خانه فرو ریخت. .

مرد باسرزنش قولی که گرفته بود را یادآوری کرد
و خانه پاسخ داد هر بار خواستم هشدار بدهم وتو را آگاه کنم

دهانم را با گچ گرفتی و مرا ساکت کردی این هم عاقبت نشنیدن هشدارها!


♡••♡••♡••♡••♡
@jomalate10rishteri
#رنگت‌روخداااایےکن☝️
یک #داستان از #مثنوی #معنوی

مردی برای خود خانه ای ساخت واز خانه قول گرفت که تا وقتی زنده است

به او وفادار باشد و بر سرش خراب نشود و قبل
از هر اتفاقی وی را آگاه کند.

مدتی گذشت ترکی در دیوار ایجاد شد مرد فوراً با گچ ترک راپوشاند.

بعد ازمدتی در جایی دیگر
از دیوار ترکی ایجاد شد وباز هم مرد با گچ ترک را پوشاند

و این اتفاق چندین بار تکرارشد و روزی ناگهان خانه فرو ریخت. .

مرد باسرزنش قولی که گرفته بود را یادآوری کرد

و خانه پاسخ داد هر بار خواستم هشدار بدهم وتو را آگاه کنم

دهانم را با گچ گرفتی و مرا ساکت کردی این هم عاقبت نشنیدن هشدارها!
☕️☕️☕️☕️☕️☕️
#داستان_از نویسنده گیلانی زهرا اسعد دوست

رمان #فنجانی_چای_باخدا
 #قسمت_چهارم:

❤️روزها میگذشت. دیگر از جنگ و درگیری سابق در خانه خبری نبود. حالا دیگر مادر یک هم تیمی قوی به نام دانیال داشت و پدر توانی برای مبارزه و کتک زدن،در خود نمیدید. پس آتش بسی، نسبی در خانه برقرار بود.
دیگر علیرغم میل دانیال خودم به تنهایی در میهمانی ها و دورهمی های دوستانمان شرکت میکردم. و این دیوانه ام میکردم. اما باید عادت میکردم به خدایی که دیگر خدا داشت.
حالا دیگر دانیال مانند مادر نماز میخواند. به طور احمقانه ایی با دخترانِ به قول خودش نامحرم ارتباط نداشت. در مورد حلال بودن غذاهایش دقت میکرد. و.. و.. و… که همه شان از نظر من ابلهانه بود. قرار گرفتن درچهارچوبی به نام اسلام آن هم در عصری که هزاران سال از ظهورش میگذشت، عقب افتاده ترین شکل ممکن بود.
دانیال مدام از کتابها و حرفهایی که از دوستش شنیده بود برام تعریف میکرد و من با بی تفاوتی به صورت مردانه و بورش نگاه میکرد. راستی چقدر برادر آن روزهایم زیبا بود. و لبخندهایش زیباتر. انگار پرده ایی از حریر، مهربانی هایش را دلرباتر کرده بود. گاهی خنده ام میگرفت، از آن همه هیجان کودکانه اش، وقتی از دوستش تعریف میکرد. همان پسره سبزه ایی که به رسم مسلمان زاده ها، ته ریشی تیره رنگ بر صورت مردانه و از نظر آن روزهایم زشت و پر فریبش، خودنمایی میکرد.
 نمیدانم چرا؟ اما خدایی که دانیالِ آن روزها، توصیفش را میکرد، زیاد هم بد نبود.. شاید ، فقط کمی میشد در موردش فکر کرد. هر چه که میگذشت، حسِ مَلس تری نسبت به خدای دانیال پیدا میکردم.
خدایی که خدایم را رام کرده بود،حتما چیزی برایِ دوست داشتن، داشت. و من در اوج پس زدن با دست و پیش کشیدن با پا، کمی از خدای دانیال خوشم آمد. و دانیال این را خوب فهمیده بود..گاهی بطور مخفیانه نماز خواندهای دانیال را تماشا میکردم و فقط تماشا بود وبس.. اما هر چه که بود، کمی آرامم میکرد.حداقل از نوشیدنی های دیوانه کننده بهتر..
حالا دیگر کمی با دقت محو هیجانهای برادرم میشدم. و چقدر شبیه مادر بود چشمها و حرفهایش.. آرامش خانه به دور از بدمستی های شبانه و سیاست زده ی پدر برام ملموستر شده بود. و دیگر از مذهبی ها متنفر نبودم. دوستشان نداشتم، اما نفرتی هم در کار بود. آنها میتوانستند مانند دانیال باشند، مهربان ولی جسور و نترس.. و این کام تفکراتم را شیرین میکرد.
حالا با اشتیاق به خاطرات روزمره دانیال با دوست مسلمانش گوش میکردم. مذهبی ها شیطنت هم بلد بودند.. خندیدن و تفریح هم جزئی از زندگیشان بود. حتی سلفی های بامزه و پر شکلک هم میگرفتند..
کم کم داشت از خدای دانیال خوشم میآمد..
که ناگهان همه چیز خراب شد..
خدای مادر و دانیال، همه چیز را خراب کرد…همه چیز..
 #ادامه دارد…
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
☕️☕️☕️☕️☕️☕️