☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍒 سرگذشتی واقعی و آموزنده با
نام
👈 #تاوانشکستنیکدل 💔 🍒👈 قسمت چهارم
اما من به خاطر تعریف های پانیا دقت بیشتری به کسری پیدا کرده بودم و به راحتی متوجه آن می شدم. پانیای بی گناه با سادگی آتشی در
دل من روشن کرده بود که حتی خودم هم سعی در کتمان آن داشتم و در این میان برخوردهای خاص کسری با من نیز بی تاثیر نبود.
کسری خیلی به من توجه داشت. بعد از آن شب و دعوای من و مامان، کسری هم مثل پانیا سعی می کرد در مواقعی که خانه بود با من و گاهی با مادرم صحبت کند و به ما آرامش بدهد.
رفتارش با من نشان می داد که او هم اسیر همان احساساتی شده که من دچارش بودم. مادر به او و عقایدش احترام می گذاشت و بارها نزد کسری گفته بود :
« پدرت که نمی تونه به تو کمک کنه چون خودش هم آدم با تدبیری نیست پس بهتره از حرف های کسری خان درس بگیری و مثل پانیا زرنگ باشی و شوهری در حد و اندازه کسری خان پیدا کنی!»
توجه کسری روز به روز به من بیش تر می شد تا حدی که خودم نگران برخورد پانیا بودم اما این دختر انگار اصلا توی این عالم نبود و به نگاههای پرمعنای شوهرش به من توجهی نداشت. کسری از هر فرصتی برای نزدیک شدن به من استفاده می کرد اما در تمام این فرصت ها پانیا نیز حضور داشت و حسم می گفت
او دنبال فرصتی ست که با هم تنها باشیم و این فرصت در
یک روز تابستانی دست داد.
آن روز من خانه دوستم دعوت بودم و کسری وقتی دید منتظر ماشین آژانس هستم پیشنهاد داد خودش مرا برساند و سپس آژانس را رد کرد. این اولین باری بود که من وکسری با هم تنها بودیم. من در سکوت و اضطرابی گنگ در ماشین نشسته بودم. دچار عذاب وجدان شده بودم و از حسی که پیدا کرده بودم خجالت می کشیدم.
کسری هرچند دقیقه یکبار گرم و مهربان نگاهم می کرد و من سرم را از شرم پایین می انداختم. او خیلی راحت رفت سر اصل مطلب و گفت:
«بارها سعی کردم با حسم مبارزه کنم اما نشد و حالا هم به جایی رسیدم که دیگه نمی تونم احساسم به تو رو پنهان کنم. من دوستت دارم عاشقت شدم اما قول میدم اگه منو نخوای این حرفا بین خودمون بمونه و آب از آب تکون نخوره!»
کسری تند تند حرف می زد و من هر لحظه بیش تر اسیر
یک حس ناشناخته می شدم. کسری سکوت مرا که دید گفت:
«از نگاه هات فهمیدم که تو هم من رو دوست داری. من حاضرم برای رسیدن به تو هرکاری بکنم تو چی؟
حاضری وایستی و به خاطر من مبارزه کنی؟»
باتعجب به او نگاه کردم. خدایا، او چه می گفت؟ بایستم و مبارزه کنم؟ با کی؟ با پانیا که آن قدر مهربان بود یا با پدری که قطعا مرا طرد می کرد؟! لال شده بودم و فقط نگاهش می کردم......
👈 ادامه دارد
⬅️⬅️⬅️🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما
👇