رنگت روخدااااایی‌ کن

#قسمت_سی
Канал
Логотип телеграм канала رنگت روخدااااایی‌ کن
@jomalate10rishteriПродвигать
11,22 тыс.
подписчиков
34 тыс.
фото
10,2 тыс.
видео
2,98 тыс.
ссылок
کانالی برا رسیدن به اندیشه برتر @seyyedz ادمین
К первому сообщению
🍂🍃🌸🍂🍃🌸
🍂🌸🍂
🌸

#سرگذشت واقعی #سارا

#قسمت_سی

🌸 میخواستم تو اون زندگی بپوسم ولی طلاق نگیرم
از همه عصبانی بودم
از خودم از خانوادم
اما فقط میتونستم خودمو مجازات کنم
بهمن سال ۸۹ بود که یه شب جلو من مواد کشید
عصبانی رفتم جلوش
تمام بدنم میلرزید
نمیدونستم چه عکس العملی نشون بدم
نگام کرد
دودشو داد یه سمت دیگه
گفت
_سارا  هر چی دارم میکشم ولی بخدا قول میدم ترک کنم.به خاطر تو دارم اینکارو میکنم.
اروم شدم .قبول کردم.و فقط به صدای جیز جیز گوش دادم .
🌸کار من شده بود مراقبت ازش
میگفتم حالا که خودش میخواد چرا پشتش نایستم
از محل کارم بدو بدو میومدم براش آب میوه تازه میگرفتم
بهش غذاهای نرم میدادم که حالش بهتر بشه سرحال شده بود
مراقبش بودم
ولی بازم سرکار نمیرفت من بهش سخت نمیگرفتم
🌸فقط شرط کردم یک بار دیگه بری سمت مواد نه من نه تو… گفت باشه قول میدم ولی فروردین سال ۹۰ بود که بازم تو خونه مواد پیدا کردم
نشستم رو زمین
خورد شده بودم
یکم فکر کردم موضوع فقط خودم نبودم من بالاخره بچه میخواستم اما از همچین مردی؟
اون بچه ی طفل معصوم چه گناهی داشت؟
مگه من از بابای خودم راضی بودم؟
🌸هر جور حساب کردم دیدم ته این زندگی هیچی نیست. فقط عمرم داره تلف میشه و شاید دیگه هیچوقت فرصت یک زندگی درست رو نداشته باشم تصمیمم رو گرفته بودم یه روز بهش گفتم تو پول داری مهریه منو بدی؟
گفت
_نه من ۷۰۰تا سکه از کجا بیارم؟
_ دلت میخواد با این وضعیتت بیفتی زندان واسه مهریه من؟ – نه نمیخوام

#ادامہ_دارد

🌸
🍂🌸🍂
🍃🍂🌸🍃🍂🌸

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان "‌‌ #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و نهم بخش پنجم

🌺ساعت اول با دکتر جمالی کلاس داشتم …. بعد از کلاس به من گفت : خانم سرمدی شما بمونین باهاتون کار دارم …. شهره ازم پرسید منم بمونم ؟
گفتم نه لازم نیست تو برو …
دکتر به من گفت: من اینو باید به تو بگم…..تا بدونی به این سادگی نیست …. اولا باید مادر یا پدرشون بیاد و در جریان قرار بگیره این طوری من دستم بسته اس …..دوما بیماری حمیرا خانم الان تنها ترس از تجاور نیست اون یک بیماری جدی دیگه هم داره و اون توهمی هست که تو این سالها پیدا کرده … من بین حرفاش ضد و نغیض زیاد دیدم اون درست و غلط رو با هم قاطی می کنه …. اینو شما باید بدونی که معالجه ی اون یک کم طولانیه …. شما تا حالا متوجه نشدین که چیزی بگه که تصور خودش بوده ؟
🌺گفتم : چرا خوب ما به حساب اینکه حالش بد شده میذاشتیم ….
گفت : اونی که شما گفتین با این مریضی فرق داره …. یادتون نره اول باید مادر و پدرشو در جریان بزارین و بعد هم خیلی تقویتش بکنین نیروی بدنی تو این بیماری خیلی اثر داره …….
حرف منو و دکتر یک کم طول کشید …می دونستم که ایرج منتظرم با اینکه نگفته بود مطمئن بودم …..
تمام راه رو دویدم وقتی دم در رسیدم ایرج رو دیدم که داشت با شهره حرف می زد… شهره پشتش به من بود … با اشاره گفتم موهاشو بکِشم ؟ خندید و سرشو تکون داد ….
🌺منم تا رسیدم بهش موهاشو گرفتم تو دستمو کشیدم پایین تا اونجا که ممکن بود …یک دفعه از جا پرید و داد زد آخ ..آخ …چیکار می کنی ؟ گفتم : مگه ما دوست نیستیم خوب شوخی کردم …. و رفتم سوار ماشین شدم و اونو که حیرون اون وسط وایستاده بود بدون خداحافظی ترک کردم ….
ایرج هم سوار شد و بلند بلند خندید ریسه می رفت …. نمی تونست از شدت خنده …. حرف بزنه هی می خواست بگه باز می خندید و ریسه می رفت …. می گفت باورم نمیشد این کار و بکنی ….
گفتم اینو بدون من هر کاری رو که میگم
می کنم …..
🌺گفت : اون استادِ خوش تیپ باهات تنهایی چیکار داشت … چشمامو گرد کردم و با تعجب گفتم واقعا ؟
شهره اینو گفت ؟ (و خندم گرفت …)خیلی احمقه … کدوم خوش تیپ من یکی میشناسم اونم کنارمه دکتر جمالی برای یک پروژه می خواست حرف بزنه باید گروه گروه بشیم می خواست سر پرست یک گروه من باشم …..ایرج با شک گفت : این که تنهایی لازم نبود ….گفتم ایرج تو رو خدا ، به من اعتماد داری؟ … من کاری نمی کنم که بر خلاف میل تو باشه ….
گفت : تا ابد ؟ گفتم : تا ابد حتی اون دنیا ….. پرسید اون دنیا چی ؟ گفتم : بر خلاف میل تو رفتار نمی کنم …..
گفت : نه اینو نگو؛؛ تو تا الان به من نگفتی منو دوست داری اینو بگو ……
گفتم: پر رو خجالت بکش داری منو وادار می کنی احساساتی بشم ؟ خودت می دونی بعدا که زنت شدم بهت میگم …..
🌺گفت : بعدا که زنم شدی چی بهم میگی ؟…با اعتراض گفتم : ایرج ؟ اصلا فکر نمی کردم تو این جوری باشی ..یک کارایی می کنی که اصلا بهت نمیاد تو خیلی سنگین و با وقاری خودتو نگه دار …
گفت : آخه میشه آدم اینقدر عاشق باشه و با وقار هم باشه … من اصلا خودمو فراموش کردم یک وقتا یادم میره خودمم هستم همش تو فکر اینم ببینم تو چی می خوای؟ کجا میری؟ ..کی میای؟ چی می خوری ؟ چی فکر می کنی ؟…… خندم گرفت و گفتم: پس بگو خسته شدی از دستم ؟…
گفت: نه به خدا قسم شیرین ترین لحظات عمرم رو می گذرونم… رویا باور کن نمی دونم چیکار کرده بودم که پاداشم تو شدی ؟
من که از خوشحالی و عشق اون داغ شده بودم با خجالت گفتم : منم همین طور مثل توام …….
🌺گفت : داشپورت رو باز کن …..( باز کردم یک بسته توش بود بر داشتم ) فردا عیده می خوام همین امشب با هم نامزد کنیم فعلا من و تو بدونیم … ولی طول نمی کشه ……درشو باز کردم دو تا حلقه توش بود تو خیابون پهلوی زیر سایه یک درخت نگه داشت ….حلقه رو ازم گرفت … بعد آهسته نگاه عاشقانه ای به من کرد و دست منو گرفت و خودش اونو کرد تو انگشتم و گفت : ما الان بهم قول میدیم که تو هر شرایطی کنار هم بمونیم و هرگز باعث ناراحتی و آزار هم نشیم تا آخر عمر …قول میدی؟
🌺حلقه ی اونو برداشتم و کردم توی انگشتش و گفتم : قول میدم تو هر شرایطی باهات بمونم تا آخر عمرم …… بعد دست منو گرفت و محکم فشار داد و زیر لب گفت : خیلی دوستت دارم رویا ……. من دستمو کشیدم و از خجالت برگشتم طرف پنجره و گفتم بریم خونه عمه منتظر میشه …. گفت : مامان نگران نمیشه چون با هم رفتیم حلقه خریدیم خانم ……انگار خدا دنیا رو به من داده بود … از این که بدون خبر عمه این کارو می کردم وجدانم ناراحت بود.
#ادامه_دارد
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○