رنگت روخدااااایی‌ کن

#قسمت_چهارم
Канал
Логотип телеграм канала رنگت روخدااااایی‌ کن
@jomalate10rishteriПродвигать
11,22 тыс.
подписчиков
34 тыс.
фото
10,2 тыс.
видео
2,98 тыс.
ссылок
کانالی برا رسیدن به اندیشه برتر @seyyedz ادمین
К первому сообщению
#داستان_آموزنده

🍒سرگذشت #واقعی و غم انگیز دختری
بانام 👈 #سروین 🍒

👈 #قسمت_چهارم

اما هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بودم که دستانی نیرومند با تمام توان ضربه ایی به کتفم زد.

شدت ضربه آنقدر زیاد بود که فوری نقش بر زمین شدم! تنها کاری که در آن لحظه توانستم انجام بدهم این بود که دستانم را حائل قرار دادم تا سرم به زمین برخورد نکند!-

چیه؟ نکنه فکر کردی از تهدید تو ترسیدم و پول زنه رو بهش پس دادم؟ نه جونم، چون گفت بچه ش بیمارستانه دلم براش سوخت. لابد فکر کردی از تو یه الف بچه ترسیدم که اونطوری دور برداشته بودی و برام خط و نشون می کشیدی؟!
تا آمدم حرفی بزنم و واکنشی نشان بدهم، دختر جوان بالگد ضربه ایی به پهلویم زد و گفت: »اینم واسه این بودکه دیگه زبون درازی نکنی!
« دختر جوان این را گفت و من بی توجه به دردی که در پهلو و کتفم پیچیده بود خطاب به او که هنوز چند قدمی بیشتر از من دور نشده بود گفتم:

»بدبخت، دنیا و آخرتت رو به پنجاه هزار تومن نفروش!

« این را که گفتم، اینجا بود که دخترجوان سرجایش میخکوب شد و یک لحظه با خودم گفتم:

»راسته که زبان سرخ می دهد سر سبز را برباد!

الانه که برگرده و دوباره کتکت بزنه...

« در آن ساعات از غروب، پایانه بازاری ست برای خودش. هر جا را که نگاه می کنی دست فروش ها بساط پهن کرده و مشغول فروش اجناس شان هستند. از اینکه در آن شلوغی روی زمین ولو شده بودم خجالت می کشیدم.

زن میان سالی که منتظر اتوبوس بود از صف بیرون آمد و نزدیکم شد و در حالیکه دستانم را گرفته و از روی زمین بلندم می کرد گفت: »چیکارش داری؟ بی شخصیت معلومه از زور نشئگی نمی تونه درست راه بره. خاک برسر معلوم نیست چی کشیده؟

من دیدم که یه هو از پشت سر بهت حمله کرد...« زن میان سال که داشت مانتویم را می تکاند همچنان داشت حرف می زد من اما توجهم فقط به دختر جوان بود که هنوز هم سرجایش ایستاده و به من زل زده بود.

حالم سرجایش که آمد از زن میان سال تشکر کردمو بی اعتنا به دختر جوان به راهم ادامه دادم

که ناگهان صدای دختر جوان را از پشت سرم شنیدم.....

ادامه دارد⬅️⬅️⬅️

@jomalate10rishteri
@azkarerouzaneh
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVgFlk3p7ecgFQ
حجاب فاطمی اقا
Forwarded from اتچ بات
#آخرین_عروس
#قسمت_چهارم
#درد_عشق_را_درمانی_نیست

ملیکا از خواب بیدار می شود. نور مهتاب به داخل تابیده است. او از روی تخت بلند می شود و به کنار پنجره می آید:خدایا این چه خوابی بود من دیدم.!
او می فهمید که عشقی آسمانی در قلب او منزل کرده است. او احساس می کند که حسن (ع) را دوست دارد.

یا مریم مقدس! من چه کنم!
آیا این خواب را برای مادرم بگویم ؟آیا می توانم پدر بزرگ را از این راز باخبر کنم ؟

نه او نباید این کار را بکند. ملیکا نمی تواند به آنها بگوید که عاشق فرزند محمد (ص) شده است.

آخر چگونه ممکن است که نوه قیصر روم بخواهد با فرزندان پیامبر مسلمانان ازدواج کند؟

مدت هاست که میان مسلمانان و مسیحیان جنگ است. کافی است آنها بفهمند که ملیکا به اسلام علاقه پیدا کرده است. ان وقت او را مجارات سختی خواهند کرد.
هیچ کس نباید از این خواب با خبر بشود.
این عشق آسمانی باید در قلب ملیکا مثل یک راز بماند...

@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
@azkarerouzaneh