✍🏻 فرمانده
#قسمت_اول
♨️ آسمانِ شب در سیاهی عمیقی فرورفته بود. سکوت در آن تاریکی شناور بود. از پنجرهٔ نیمهشکسته به بیرون چشم دوخته بودم. هوا از سوراخهای دیوار اتاق که بر اثر تیرها شکاف برداشته بود، زوزهکشان به درون میآمد و سکوت را میشکست. گاه بادی میوزید، پنجره را به صدا درمیآورد و ترس را درون جانم میریخت؛ میلرزیدم. ناگهان پنجره باز شد و به دیوار کوبیده شد. پاهایم یاری نمیکرد تا نزدیک بروم و ببندمش. بارها با مادرم کلنجار رفته بودم که چرا به این کشور جنگزده آمدیم. او ناامیدانه چشم به پدرم میدوخت تا جواب بدهد، اما گوشهای پدرم بدهکار نبود.
♨️ در ایران زندگی میکردیم. همهچیز خوب پیش میرفت تا اینکه عموهایم دستبهیکی کردند و همهٔ داروندارمان را بالا کشیدند. جایی برای ماندن نداشتیم. همهٔ دارایی پدرم به تاراج و فنا رفته بود. فامیلها حتی جواب تلفنمان را نمیدادند. پسرعموی پدرم افغانستان زندگی میکرد. روزی به پدرم پیشنهاد کار داد؛ داخل خانهای که در باغش هست بهعنوان باغبان زندگی کند. در آن شرایط بغرنج پیشنهاد او برای پدرم مانند پیداکردن آب توی صحرا و برهوت بود. بالاخره با هر زحمتی که بود خودمان را به اینجا رساندیم.
♨️ یکهفته از آمدنمان میگذشت. من و خواهرم لیلا توی خودمان بودیم. دلکندن از سرزمینی که در آن به دنیا آمدیم و بزرگ شدیم سخت بود. دوری از دوستان و از خیلی تعلقات و یادگارها عذابآور بود. با زبان و فرهنگ ناآشنایی مواجه بودیم. طعم تلخ غربت و بیکسی را با درد میچشیدیم. روزها با رنج میگذشت و شبها از ترس جنگ خواب با ما غریبی میکرد. وقتی خورشید طلوع میکرد ترس و خستگی درون چشمان ما غروب میکرد.
♨️ صبح روزی با تکانهای شدیدی ناگهان از خواب پریدم. اطرافم را پاییدم. چشمان سرخ و اخمهای درهمم را به لیلا دوختم که چون منگزدهها تکانم میداد و چشمهایش آنسوی پنجره را مینگریست. صدایم را بالا بردم: «چته تو...؟! بزار بخوابم دیشب تا صبح نخوابیدم.» دست بردار نبود. پتو را با خشم به گوشهٔ اتاق پرت کردم و با عصبانیت سرجایم نشستم. دقیقتر که شدم دیدم رنگ از رخش پریده. با دیدن صورت ترسان او زبان در دهانم نچرخید. بزاق دهانم را فروبردم و لکنتوار پرسیدم: «چی... چی شده؟!» همچنان مسخ بود و لبانش خشک و ترکبرداشته. انگشت اشارهاش را به سمت پنجره گرفته بود.
♨️ هنوز سر نچرخانده بودم که شُرهای از عرق از پیشانیام چکید و عرق سرد روی کمرم نشست. نمیدانستم چهچیزی در انتظار دیدگانم است که او را اینگونه ترسانده است. به خودم مسلط شدم و نفس عمیقی کشیدم. آرام چشمانم را به سمت پنجره چرخاندم. با دیدن آن مجسمهٔ مرعوب، مَردُمکِ سیاهِ چشمانم در کاسهاش یخ بست. نفسم برای لحظهای حبس شد. مردی با لباسهای نظامی به ما زُل زده بود. وارفتم. در کسری از ثانیه مغزم واکنش داد؛ چرا به ما نگاه میکند؟ چرا شبیه خارجیهاست؟ آهان از همانهایی که توی فیلمها دیده بودم و...
♨️ یکهو دستوپایم شروع به لرزیدن کردند. قلبم گومبگومبکنان به سینه میکوبید. با هزار جانکندن بلند شدم. دست خواهرم را کشیدم و او را با خود به بیرون کشاندم. به سمت اتاق پدر پا تند کردیم. در را محکم کوبیدم و فریاد زدم «بابا...! بابا بیا بیرون...» ناگهان صدای آشنای «هیس!» را از پشتسر شنیدیم. به سمت او برگشتیم. مادر آرام گفت: «دختر آروم باش! صداتو بیار پایین آبرو نذاشتی برامون. پدرت بیرونه.»
♨️ لیلا تندتند شروع به شرح ماجرای چند دقیقه پیش کرد. مادر با جوابی که داد دوتایمان را توی بهت فرو برد. «اونا دزد نیستن که! سربازای آمریکاییئن اومدن توی باغ. پسرعموی بابات دیشب نزدیک سحر زنگ زد و گفت که فردا چند سرباز میان توی باغ، هرچی خواستن بهشون بده و چیزی هم نگو.» «سربازای آمریکایی...؟» آه از نهادم برخاست. روی زمین نشستم و شروع کردم به گریهکردن. «مامان مارو کجا آوردین آخه...» عقدههای آن یکهفته سختی در کلامم جاری شد: «نه میتونیم بریم بیرون، نه گردش و امنیت داریم... از وقتیکه اومدیم یه شب راحت نخوابیدیم. شبها از ترس بهمدیگه میچسبیم... تا صبح خواب ندارم الانم تا چشم باز کردم با یه اعجوبه روبرو شدم که براندازمون میکرد. تو بیخبری و خواب با چشمای هیزش یه لقمه چپمون کرده بود...»
♨️ درون سینهام دیگی جوشان قلقل میکرد. تمام احساساتم به جریان افتاده بود. آنزمان درکی از دین و مسیر درست نداشتم. چیزی از جبههٔ حق و باطل نمیدانستم، اما مسلمان بودم. غیرت داشتم. من دختری بلوچ بودم که غیرت را از گذشتگانم به میراث گرفته بودم. داستان غیرتمندی ما به پیش از اسلام برمیگردد و اسلام به آن رنگ و بوی تازه و آتشینتری داد. منی که تا آن موقع درک و فهمِ درست و حسابی از مذهبم نداشتم، اما رگ غیرتم قُلمبه بالا میزد و گاهی پای قومم تعصبم را خرج میکردم