✅ با «
#حاج_احمد_متوسلیان » هم کلاس شدم...
بنده با « حاج احمد متوسلیان » هم کلاس شدم. «حاج احمد» به دلیل مشغلهای که داشت سه ترم متوالی نمره قبولی را نیاورد و دانشگاه را رها کرد و سال 53 رفت سربازی. آن وقتها دانشجویی که معدل نمی آورد به ژاندارمری معرفی می شد و میبردندش خدمت سربازی. «
#حاج_احمد » بچه درس خوانی بود اما همانطور که قبلا گفتم زبان خارجی اش که در هنرستان یاد گرفت آلمانی بود در حالی که زبان «دانشگاه علم و صنعت» انگلیسی بود. یکی از دلایل نمره نیاوردنش همین بود. البته پرونده او و
#محسن_رضایی کلا از بایگانی این دانشگاه غیب شده که من دلیل آن را نمی فهمم. خیلی هم پیگیر پرونده احمد شدم اما به نتیجه ای نرسیدم.
ترم یک کارگاه و آزمایشگاه را با «حاج احمد» بودم و شهادت نامه هم همینطور اما او این درس را پاس نکرد. راستش من هم اگر برادرم نبود اخراج می شدم. او خیلی در درس کمکم میکرد.
وقتی «
#متوسلیان » از دانشگاه رفت، سال 55 یا 56 دوباره آمد دانشگاه. آن وقتها خیلی سخت نمیگرفتند. من او را چند باری در تظاهرات و کتابخانه دیدم. آن زمان هیچ وقت فکر نمیکردم او مشغول مبارزه باشد. آدمهایی مثل او بدون سر و صدا کارشان را انجام میدادند.
✅ این برخورد « متوسلیان » برایم واقعا جالب بود :
بعد از سال 56 تقریبا از هم اطلاعی نداشتیم تا اینکه
#انقلاب پیروز شد. اولین دیدارم با او بعد از انقلاب در «
#مریوان » بود. ما اعزام شدیم
#کردستان . وقتی رسیدم مقر سپاه، باید از تعدادی پله بالا میرفتیم. بالا که رسیدم او را دیدم. جا خوردم. من را که دید و شناخت، بغلم کرد و بوسید، گفت: تو اینجا چه می کنی؟ خب چهره من، چهره امروزی نبود. آن روزها هیبت خاصی داشتم که بنده خدا فکر کرد از طرف «
#حزب_دموکرات » یا مثلا «
#سازمان_پیکار » آمدم که خودم را معرفی کنم. با لبخند پرسید: از این ور میآیی یا آن ور؟ حق هم داشت. آن روزها فضا خیلی آشفته بود. فردی که اولین بار قبل از انقلاب من را برد
#کردستان کسی بود که بعداً متوجه شدم در «حزب دموکرات» بوده. او مذهبی و اهل مسجد بود.
برایم واقعا جالب بود این برخورد «
#متوسلیان ». با اینکه شک داشت من خودی هستم یا ضد انقلاب اما ابتدا بغلم کرد. جواب دادم: از این طرف (یعنی خودیام). پرسید: کی آمدی؟ گفتم: یک سال است اینجا هستم. گفت: پس چرا همدیگر را ندیده بودیم؟ گفتم: اسمت را در «
#پاوه » شنیده بودم، «
#کامیاران » هم که آمدی، مسئول جهاد بودم.
✅ احمد پرسید: «آن رفیق کاشانیمان چه شد؟» :
«مهدی
هنردار» دوست مشترک من و احمد بود که سال 55 زیر شکنجه شهید شد. «مهدی» از نفرات بالای «
#مجاهدین » خلق بود که وقتی شهید «غلام_حسین_صفاتی» گروه «
#منصورون » را تشکیل داد، به آن ملحق شد. شهید «
#هنردار » با «
#احمد » خیلی رفیق بود. همان دیدار اولی که با او در «
#مریوان » داشتم، سوال کرد: «آن رفیق کاشانیمان چه شد؟» گفتم: «خبر ندارم. فقط عکسش را در حزب جمهوری اسلامی دیدم.» تا آن روز خبر نداشت که «مهدی»
#شهید شده. «مهدی» چند بار دعوتم کرد به نبرد مسلحانه اما من قبول نمیکردم. ما در دانشگاه هر کدام یک کمد داشتیم. فاصله کمد من با کمد «مهدی» یک کمد فاصله داشت.
#ساواک که به او شک میکند، شبانه حمله میکنند، کمدها را زیر رو می کنند، از کمد او دو عدد کُلت پیدا میکنند، از کمد «غلامحسین صفاتی» هم یک کلت بر میدارند. «مهدی» این را فهمید و آخرین روزی که از دانشگاه رفت، کتابها و جزوههایش را داد به من و از روی دیوار فرار کرد و برای همیشه رفت. این وسایل تا سال 67 در خانه بود.
✅ «مهدی» را روی میز فلزی کباب کردند:
«غلامحسین صفاتی» هم از بچه های «منصورون» بود که سال 55 شهید شد. برادر ایشان هم زندان بود که وقتی آزاد شد تعریف کرد: من وارد زندان کمیته مشترک که شدم دیدم «مهدی» را روی میز فلزی خوابانده و کبابش کرده اند. تمام بدنش سوخته بود و بعد از 16 روز هم فوت کرد. «صفاتی» میگفت: دیدن صحنه شکنجه «مهدی» به شدت مرا بهم ریخت. وقتی حرف های «صفاتی» را شنیدم با خودم گفتم او می توانست در آن شرایط سخت مرا لو دهد و بگوید جزوه هایش دست من است اما اینقدر مرد بود که اسم یک نفر را هم نیاورد.
تصویر : شهید انقلاب
#مهدی_هنردارادامه مطلب
👇👇👇🆔 @Javid_Neshan