🌹بسم الله الرحمن الرحیم
🌹📚وقتی که کوه گم شد
*
#قسمت_۷۷ *
□راهرو
#حاج_احمد و
#رضا_دستواره به سرعت در راهرو گام برمی دارند. تعدادی از بچه ها، با سر و صورتی خواب آلود و لباس هايی نامرتب، به سرعت از اتاق ها خارج می شوند و به سمت انتهای راهرو می دوند.
□اتاق واحد پدافند هوايی
#تيپ_۲۷#علی_تهرانی در زير پتو، در خوابی عميق فرو رفته، يكی از بچه ها او را با عجله بيدار می كند.
داوود: علی، علی پاشو، حاجی داره می آد.
#علی_تهرانی با وحشت چشم باز می كند و با عجله اطراف را می نگرد، رفيقش در حالی كه با عجله به سمت در اتاق می دود، به تهرانی می گويد: پاشو آقای مسؤول پدافند، عجله كن، اومد حاجی، اونم مثل جت!
به محض خروج رزمنده،
#علی_تهرانی با وحشت از رختخواب بيرون می پرد و گيج و پريشان در اتاق به دور خود می چرخد، ناگهان گويی فكر بكری به نظرش رسيده؛ به سمت گوشه اتاق می دود و نخ و سوزن را برمی دارد و به دو انگشتش دو انگشتانه می كند و با سرعت، شلوارش را برمی دارد و شروع می كند به دوختن پاچه شلوارش. آنقدر با عجله می دوزد كه سوزن در دستش ديده نمی شود.
به ناگاه،
#حاج_احمد و
#دستواره وارد اتاق می شوند،
#علی_تهرانی كه پشت به در نشسته، با سرعت، همچنان می دوزد و توجهی به پشت سر خود نمی كند.
#حاج_احمد با عصبانيت به كنار
#تهرانی می آيد و با خشم به سوزن زدن
#تهرانی می نگرد، پس از چند لحظه، ناگهان از
#تهرانی می پرسد: داری چكار می كنی برادر تهرانی؟
#تهرانی هم با كمال سادگی رو به
#حاج_احمد می كند و می گويد: دارم می دوزم حاج آقا.
#حاج_احمد با تعجب و حيرت سؤال می كند: چی رو می دوزی؟
#تهرانی با گيجی و دستپاچگی پاسخ می دهد: شلوارم رو.
#حاج_احمد شلوار
#تهرانی را از دستش می گيرد و به محل دوخته شده شلوار نگاه می كند. دست های حاجی سعی می كند دو پاچه شلوار را از هم جدا كند، اما به علت دوخته شدن دمپای پاچه های شلوار به هم، اين كار را نمی تواند بكند.
#رضا_دستواره، با دست جلوی دهان خود را می گيرد تا صدای خنده اش بيرون نيايد.
#حاج_احمد با نگاهی متعجب و حيرت زده به دمپاهای دوخته شده شلوار می نگرد و سپس به
#تهرانی نگاه می كند.
#تهرانی هم با كمال حيرت، خيره شده به نتيجه كارش. ناگهان
#حاج_احمد شلوار را بر زمين می اندازد و به سرعت از اتاق خارج می شود.
□راهرو
#حاج_احمد در حالی كه با دست جلوی دهان خود را گرفته، به شدت می خندد و سرش را تكان می دهد،
#دستواره نيز قهقهه زنان از پشت سر
#حاجی می آيد.
□پادگان
#دوكوهه، ميدان صبحگاه
در ميدان صبحگاه همه بچه ها با نظم و انضباط به خط شده اند و
#حاج_احمد با نگاهی نافذ به آنها می نگرد.
صدای رسول رضاييان بر روی اين تصوير شنيده می شود.
صدای رسول: فردای اون روز، تو ميدون صبحگاه يك نفر هم غايب نشد، همه بچه ها اومدن، چشم ها پف كرده بود، اما دلها، سرشار از عشق به
#حاج_احمد بود. چون همه خوب می دونستن اين سختگيری های
#حاج_احمد برای چيه.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد #بهزاد_بهزادپور 🆔️ @javid_neshan