🌹بسم الله الرحمن الرحیم
🌹📚وقتی که کوه گم شد
*
#قسمت_۳۶ *
محمدحسين برمی خيزد در اتاق اينور و آن ور می دود، مجتبی همچنان بر صورت رضا می زند، محمدحسين يك ليوان آب سرد می آورد و به سرعت در كنار صورت رضا می نشيند و به كمك سرانگشتانش آب به صورت رضا می پاشد اما
#رضا انگار نه انگار گويی روح در بدن ندارد.در اين هنگام دو نفر از بچه ها وارد اتاق می شوند. با ديدن اين صحنه، وحشت زده به كنار
#محمدحسين و
#مجتبی می آيند و شتاب زده می پرسند.
رزمنده ۱ : چی شده، اين چرا افتاده زمين؟!
رزمنده ۲ : مجروح شده؟!
#محمدحسين: اون قاپونو آچ يعنی بازش كن اون دررو.
رزمنده ۱ : به سرعت بر می خيزد در اتاق را باز می كند.
رزمنده ۲ :
#برادراحمد تو محوطه اس، اومده عيادت اون
#كومه_له مجروحه.
عسكری محكم بر سرش می كوبد.
#عسكری: ای وای، برو اون در رو ببند. محمدحسين در حالی كه بغض كرده، شانه های رضا را پی درپی تكان می دهد.
#محمدحسين: پاپونو اورت بابا، ای وای اگه
#احمد بيفهمه...
رزمنده ۱ به سرعت می رود و در اتاق را می بندد.
#محمدحسين: ريضا، بابا نمه الدو دور، دور قارداش.
#عسكری: رضا، رضا،
#احمد اين دفعه منو تيربارون می كنه.
رزمنده ۲ با پوشه ای مشغول باد زدن رضا می شود. با شتاب و عجله پوشه را تکان می دهد.
رزمنده ۱ : نکنه مرده؟!
#محمدحسين: لال اول، الله علمه سين بابا. كاغذهای لای پوشه بر اثر بادزدن های رزمنده از لای پوشه بيرون می ريزد و بر سر و روی رضا پاشيده می شود. محمدحسين و عسكری با ديدن اين حادثه بر سر رزمنده ۲ فرياد می زنند.
#عسكری: چرا همچين می كنی تو؟!
#محمدحسين: ای بابا نيه بله ليين؟
اوضاع آشفته شده، ناگهان صدای در اتاق می آيد. محمدحسين و عسكری وحشت زده به در می نگرند. هر دو دستپاچه به يكديگر و سپس به
#رضا می نگرند.
#محمدحسين: اينو بگير بلندش كنو بذاريم روی اون تخته.
همزمان با ضربه دوم به در اتاق، محمدحسين و عسكری به كمك دو رزمنده، رضا را بلند می كنند و بر روی تخت كنار اتاق می گذارند. محمدحسين دستپاچه و بغض كرده رو به در اتاق می گويد: تشريفات داشته باشيد، دستمون بنده.
از پشت در صدای
#احمد شنيده می شود. صدای
#احمد: برادر عسكری كجان؟
با صدای
#احمد و سوال او، دنيا بر سر عسكری و محمدحسين خراب می شود. محمدحسين گريه اش گرفته، به سرعت خود را جمع می كند و با صدايی لرزان و عادی رو به در می گويد: بورداديول
#برادراحمد.
صدای
#احمد: يعنی چی برادر جان.
عسكری با ايما و اشاره به محمدحسين اعتراض می كند اما معلوم نيست منظورش چيست.
محمدحسين دستپاچه و گيج می گويد: يعنو اينجا هستش، آما دستش بنده ايشون... صورت رضا بی حالت است، اما ناگهان از حلقومش صدای خرخر برمی خيزد و به سرعت بلند و بلندتر می شود. با صدای خرخر رضا، محمدحسين و عسكری به شدت دستپاچه می شوند. محمدحسين در حالی كه از نگرانی اشك می ريزد، دست بر دهان رضا می گذارد تا صدای خرخر او قطع شود، اما صدای خرخر رضا با وضعی فجيع تر از بينی اش شنيده می شود. ديگر تمام دنيا برای محمد حسين و عسكری سياه شده است. ناگهان صدای
#احمد از پشت در شنيده می شود.
#احمد: چه اتفاقی افتاده؟ كسی مجروح شده؟ صدای خرخر رضا بيشتر و بيشتر می شود. محمدحسين و عسكری با دستپاچگی دهان رضا را گرفته اند، عسكری دست بر روی بينی رضا می گذارد، ناگهان انگار نفس رضا بند می آيد، به يكباره شروع به دست و پا زدن می كند و لگد محكمی به شكم محمدحسين می زند. محمد حسين فرياد خفه ای می كشد و در خود مچاله می شود.
#محمدحسين: وای ددم...
صدای
#احمد از پشت در با عصبانيت شنيده می شود.
#احمد: برادر عسكری، برادر عسكری...
مجتبی كه از وحشت نفسش بند آمده، نمی داند چه كند، با صدايی لرزان،ناخودآگاه می گويد: بله
#برادراحمد...
صدای
#احمد: كسی مجروح شده؟ صدای خرخر رضا بالا و بالاتر می رود، محمدحسين با دل درد اين طرف و آن طرف می دود و از فرط اضطراب، اشك می ريزد.
#احمد ضربات محكم تری به در می كوبد. مجتبی كه از وحشت كم مانده بميرد، به محمدحسين می نگرد.
مجتبی: داره می آد تو...
صدای
#احمد: [با فرياد] برادرها چی كار می كنيد اونجا.
محمدحسين ناخودآگاه به سمت در اتاق می رود و در را از پشت نگاه می دارد. عسكری نيز سعی دارد خرخر رضا را قطع كند. به يكباره،
#رضا چشم باز می كند و با حالتی بسيار عادی و سريع دست عسكری را كنار می زند و بر تخت می نشيند و در عرض دو ثانيه به سمت پنجره باز اتاق می رود؛ از پنجره به داخل حياط می پرد و در حين دور شدن از پنجره برای محمدحسين و عسكری با حالتی بسيار عادی دست تكان می دهد.
در اين هنگام
#محمدحسين و
#عسكری كه از اين حركت رضا خشك شان زده، به در اتاق نگاه می كنند. لحظاتی ناباورانه به در اتاق و پنجره می نگرند،
#محمدحسين به خود می آيد و با لكنت می گويد:
#برادراحمد... سلام نليكم، شوما امری داشتيد.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد #بهزاد_بهزادپور 🆔️ @javid_neshan