🌹بسم الله الرحمن الرحیم
🌹📚وقتی که کوه گم شد
*
#قسمت_۱۲۲ *
□مغازه شيرينی فروشی
#متوسليان_يزدی - خارجی
حميده و فريبا هيجان زده و مات به مغازه شيرينی فروشی نگاه می كنند و دوربين از ديد آنها آهسته و نرم به مغازه نزديك می شود.
حميده: اين هم مغازه پدرش!
فريبا: شيرينی فروشی
#متوسليان_يزدی.
حميده: می گفت وقتی بچه بوده تو همين مغازه كنار پدرش كار می كرده.
فريبا: يعنی اون
#حاج_احمد، تو اين مغازه بوده بچگی؟!!
حميده: هم تو اين مغازه كار می كرده هم درس می خونده.
حميده و فريبا با حالتی افسون شده آرام و مات وارد مغازه می شوند و با ناباوری به همه جای مغازه می نگرند. ناگاه پسر بچه ای سبزه رو و نحيف، با سری تراشيده و يك دست كت و شلوار سياه راه راه كه گويی دو سايز بزرگتر از قد و قواره اوست، با كتاب و دفتری كه زير بغل دارد، وارد مغازه می شود.
#احمد: سالم آقا جون.
پدر
#احمد كه در پشت پيشخوان مشغول كار است با خوش رويی به پسربچه می گويد: سلام
#احمد جان، خسته نباشی، چه خبر؟
#احمد ريز می خندد، كتاب هايش را در گوشه ای می گذارد و در حالی كه مشغول كار می شود می گويد: مثل هميشه.
ُ پدر احمد گُل از گُلش باز می شود و دستش را به سمت
#احمد دراز می كند و می گويد: آفرين باباجان، بده ببينم كارنامه ات رو.
#احمد: كارنامه هارو ندادن. اما آقامون گفت كه من چهار تا بيست دارم و دو تا نوزده.
پدر با خوشحالی به سمت
#احمد می رود.
پدر: قربون پسر درس خون و زحمت كشم برم.
فريبا و حميده با لبخندی شيرين پدر و پسر را می نگرند. پدر،
#احمد را در آغوش گرفته و گونه های او را می بوسد.
□كوچه، خانه قديمی
#حاج_احمددوربين از ديد حميده و فريبا در كوچه به جلو می رود. صدای فريبا بر اين تصوير شنيده می شود.
فريبا: يعنی اين همون كوچه ايه كه توش بزرگ شده؟!
دوربين به در خانه
#حاج_احمد می رسد.
حميده: اينم در خونه اش.
فريبا: چقدر ستم كشيده اس اين در خونه!!
حميده: توقع داشتی مردم در اين خونه رو طلاكوب می كردن؟!
فريبا: نه، اما نه ديگه اين طوری.
ناگهان در خانه به سرعت باز می شود و
#احمد خردسال با عجله بيرون می آيد و می دود. در پی او خواهر
#احمد با روسری گلدار، سرش را از در خانه بيرون می آورد و خطاب به
#احمد می گويد:
#احمد، مامان گفت نون يادت نره ها، سنگك بگير، سنگك. باز نری
تافتون بگيری ها.
#احمد در حالی كه می دود رو به خواهرش می كند و می گويد: چشم، سنگك می گيرم.
خواهر: تمرهندی هم برای من يادت نره.
#احمد: باشه.
حميده و فريبا با چشمانی نمناك و چهره هايی از شوق برافروخته، به دور شدن
#احمد می نگرند. خواهر به داخل خانه می رود و در را می بندد. دست فريبا به زنگ كنار در خانه نزديك می شود.
فريبا: بريم تو خونه؟
حميده: من كه طاقت ندارم.
فريبا: بريم ببينيم خواهرش الان چه شكلی شده؟
حميده: هيزمی كه سوخته باشه چه شكليه؟ خاكستر كه ديدن نداره.
فريبا: آدم باورش نمیشه... يعنی اين خونه اون
#حاج_احمديه كه يه لشكر جوون ايرونی گوش به فرمانش بودن؟!!
حميده: باورش خيلی سخته. خيلی.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد #بهزاد_بهزادپور 🆔️ @javid_neshan