🌹بسم الله الرحمن الرحیم
🌹📚وقتی که کوه گم شد
*
#قسمت_۱۳۵ *
□اتاق
#حاج_احمد#حاج_احمد و
#همت با سر و وضعی خاك گرفته و خسته با
#محسن_وزوايی صحبت می كنند سر و وضع مرتب
#وزوايی گواه بر اين است كه تازه از راه رسيده.
#حاج_احمد: اسم تيپی كه میخوای تشكيل بدی چيه؟
#وزوايی:
#سيدالشهداء.
#همت: فكر میكنی تو اين اوضاع میشه تيپ تشكيل داد؟
#وزوايی: حكميه كه صادر كردن و گر نه شما كه منو می شناسيد، كاركردن با
#حاج_احمد، ولو با بودن تو يه گروهان، بيشتر برام كيف داره.
#حاج_احمد: شما محبت داری آقا محسن، حالا خودت اوضاع رو بررسی كن. به نظر من تو اين شرايط كه عمليات در پيشه تشكيل يه تيپ و تدارك اون، يه قدری مشكله.
#همت: چقدر خوب می شد تو اين عمليات هم يه بار ديگه با همديگه وارد كار می شديم.
وزوايی: من كه آرزومه... برادر احمد شما كه میدونی.
#حاج_احمد انگار فكری به خاطرش می رسد، در فكر فرو می رود.
#وزوايی و
#همت به ا#حمد می نگرند.
#وزوايی خطاب به
#حا_ احمد می گويد: چيزی به فكرت خطور كرده برادر احمد؟
#حاج_احمد: به نظر من همين الان بريم پيش برادر
#باقری و پيشنهاد كار كردن تو بارها رو بهش بديم. اگه قبول كرد كه چه بهتر، اگه هم صلاح ندونست كه با خيال راحت میری و زودتر تيپ رو تشكيل میدی.
#وزوايی گل از گلش باز می شود و با لبخند می گويد: اگه قبول كنن كه ما هم بيائيم تو تيپ شما و با يه فرماندهی واحد وارد عمل بشيم كه نور علی نوره. من از خدامه برادر احمد. به خدا هنوز مزه فتح المبين زير دندونامه.
#همت با خوشحالی بر شانه
#وزوايی می زند و می گويد: يعنی میشه يه بار ديگه كنار هم وارد كار بشيم؟ خدا كنه
#حسن_باقری قبول كنه.
#حاج_احمد به سرعت حركت می كند و می گويد: وقت كمه بريم پيش برادر حسن.
#همت و
#حاج_احمد و
#وزوايی بر می خيزند و از اتاق خارج می شوند.
دوربين به روی مرتضی و حميده و فريبا كه در كنار اتاق ايستاده بودند می آيد.
مرتضی: چه سرنوشتی تو اين عمليات در انتظاره
#وزواييه!!
فريبا با نگرانی از مرتضی می پرسد: يعنی چه اتفاقی قراره براش بيفته.
مرتضی: اين
#وزوايی از اون دلاوراييه كه لنگه و همتا نداره. رتبه اول كنكور سراسری رشته شيمی سال ۵۵ كشور بود. از اون دانشجوهايی بود كه سفارت آمريكا رو اشغال كردن. زجرهايی كشيده كه از شنيدنش تن آدم می لرزه.
حميده: چه زجرهايی؟!
مرتضی: تو حمله سوم
#بازی_دراز، روز چهاردهم شهريور سال شصت، گلوله تانكی، گوشت يكی از بازوهاش رو می بره. بابت اين جراحت، تو بيمارستان اونقدر زجر میكشه كه پرستارها براش گريه می كردن.
□تهران، بيمارستان امام سجاد عليه السلام، بخش مجروحين جنگی
دو پرستار در پشت در اتاقی ايستاده اند، ناگاه پرستاری با چشم های گريان از اتاق بيرون می آيد. دو پرستار با نگرانی از او می پرسند.
پرستار۱ :چی شد هنوز دردش آروم نشده؟
پرستار۳ :تنها اشك می ريزد و سرش را به عالمت نَفی تكان می دهد.
پرستار۲ با حيرت و ناباوری می گويد:غير ممكنه. با اين واليوم تو، تا الان بهش ده تا واليوم ۱۰ زديم. آخه چطور دردش ساكته نمیشه؟... اين چه جور درديه؟!
پرستار۲ می گريد و می گويد.
پرستار۳ : آدم وقتی نگاهش میكنه، يه دنيا درد رو تو چشماش می بينه. اگه فولاد بود، زير اين درد آب میشد. اين ديگه چه جور مرديه؟
□داخل اتاق
دوربين به آرامی به سمت تخت
#محسن_وزوايی حركت می كند،
#وزوايی با اندامی لاغر و متشنج بر تخت دراز كشيده و از شدت درد دندان هايش را بر هم می فشارد و بی امان عرق می ريزد. صدای
#وزوايی بر اين تصوير شنيده می شود.
#وزوايی: خدا رو شاهد می گيرم وقتی كه سال ۶۰ توی
#سرپل_ذهاب به واسطه اصابت گلوله تانك زخمی شده بودم، خون زيادی از بدنم به زمين ريخته شد. وقتی به مشيت الهی نجات پيدا كردم، توی بيمارستان زجر زيادی می بردم. آنگونه كه شايد قابل تصور نباشد. به طوری كه در يك شب ده عدد واليوم۱۰ به من تزريق شد تا كمی آرام بگيرم. اما زمانی كه درد می كشيدم در عين زجر بدنی از لحاظ معنوی و روحی لذت می بردم و احساس هر چه سبك تر شدن می كردم. زمانی كه پرستار مراقب من، می گفت: برای كی اين كارها رو كردی و خودت رو به اين روز انداختی؟
به اون گفتم: خدا خودش درست میكنه و همين طور هم شد. والله وقتی كمی از فشار كارم
كم می شود، توی خودم احساس ضعف و كوچكی میكنم.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد #بهزاد_بهزادپور 🆔️ @javid_neshan