#خودسازی_قبل_از_سازندگی#خاطرات_جهادیروز اول و دوم اردو نسبت به بقیه خیلی فعال بود... یه جا بند نمی شد... خشکه، صف سنگ، ملات، بیل زن، فرقون چی و ... خلاصه ولش می کردی یه کاری برای خودش پیدا می کرد و مشغول می شد... اما از روز سوم به بعد حالتش عوض شد! حالا دیگه زودتر از بقیه از نفس می افتاد، سنگ های بزرگ و استامبولی های ملات از دستش می افتادن، بیشتر می نشست و کمتر کار می کرد، به نظر می رسید یه جورایی "بپیچون" شده بود...
چندباری هم به شوخی تیکه بارونش کردم که فلانی تو که همیشه نشستی واسه چی دیگه اومدی اردو جهادی؟! اینجا باید "بسازی" تا "ساخته" شودی!!! هر دفعه هم با یه لبخند و یه "بله، حق با شماست..." بلند می شد و می رفت سر کاری... اواسط اردو بود، یه روز گرم و طاقت فرسا... سر ظهر دیگه نتوسنت تحمل کنه و بنده خدا غش کرد! رنگش پریده بود و لب هاش از شدت تشنگی، خشک و پر زخم شده بود، بچه ها دورش رو گرفتن... و من همچنان غرق در افکار روشن فکرانه ام بودم: نیگاه کن تورو خدا با چندتا بچه سوسول اومدیم جهادی... تحمل یه ذره گرما رو هم ندارن...
اون روز و اون اردو گذشت، بعدها مسئول اردو جریان رو برام تعریف کرد: تو درمانگاه بهوش اومد، بهم گفته بود سال پیش توفیق نداشتم بیام اردو، امسال اما نذر کرده بودم اگه اسمم برای اردو دربیاد کل اردو رو روزه بگیرم!
خوش بحال اونایی که "می سازند" تا "ساخته شوند"و خوشتر به حال اونایی که قبل از "سازندگی"، "
خودسازی" کردن...
✅ @Jahad_alavioun