Смотреть в Telegram
برای چندین لحظه ی طولانی، خود را در نفرت محض غوطه ور می یافت. وجودش مستعد آن بود و دیگران گویا می دانستند؛ با شوق او را امتحان می کردند و آزار می دادند‌. هرچند خود از بخشش و فراموشی صحبت می کرد، اما بسیار سخت بود و نیازمند تلاش. از درد و زخم خسته بود. درد و زخمی که انتخابش نکرده بود؛ و نمی دانست مرهم آن چیست. هیچکس نمی دانست. همه مانده بودند با احساسات ضد و نقیض خود و برتری دادن به بیزاری و تندخویی، چرا که در ظاهر راحت تر بود. با خود می اندیشید هرچه گفتند ببخش. هر چه کردند فراموش. بقیه کوته فکر و کم عقلند که کینه ورزی می کنند. اما او که پیغمبر یا قدیس نبود. آدم بود و در این حلقه ی کفر و برافروختگی، گرفتار می شد. گرفتار منفور شدن و متنفر شدن و نفرت ورزیدن. چرا این احساسات مانند چاهی ژرف و تیره مملو از آب گند آلود بود؟ اگر نشان نمی داد و سرکوب می کرد در نهایت حس محبت هم از دلش می رفت؟ اگر می ورزید بالاخره تنفرش روزی تمام می شد و چاه می خشکید؟ یا بدتر، چاه را تغذیه می کرد تا بیشتر برنجاند؟ یعنی در نهایت تفاوتی میان او با این تفکرات و بقیه نبود؟
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Бот для знакомств