قطرات اشک یکی پس از دیگری از چشم هایش خارج میشد. زانو زده بود و تقلا میکرد. " ازت خواهش میکنم این کار رو انجام نده...خواهش میکنم بزار من برم." تقلا میکرد. تقلا میکرد تا پاهای پسر را از حرکت باز دارد. اما روح ناتوانش توان لمس جسم یک فانی را نداشت. صورت پسر سفید پوش شکسته تر شده بود و تنها چیزی که از دو سال پیش درش تغییر نکرده بود موهای نقره ای فام و عشق زیادش به این روح ناتوان بود. " عجیب نیست؟ ما پنج سال با هم زندگی کردیم و کاری نیست که در کنار هم انجام نداده باشیم اما چطور ممکنه هیچ وقت با هم اولین برف سال رو ندیده باشیم؟" " این کار رو نکن...بزار من برم. من دیگه مردم..دو ساله که مردم و تو، دست از چنگ زدن به روح من برنداشتی.. زمان تو برای بقا هنوز تموم نشده فقط باید من رو رها کنی و به زندگیت برسی. دو سال زمان زیاده." دستش رو به سمت روح زخم دید دراز کرد. " چطوری تو رو رها کنم؟...تو تنها دلیلی بودی که باعث میشدی نفس بکشم." اسپره اش را روی زمین پرتاپ کرد و ادامه داد. " فکر کردی این میتونه راه نفسم رو باز کنه؟ دو سال تمام گذشته که من دیگه تو رو ندارم؛ دو سال تمام گذشته که تو اینجا کنار من نیستی و ازم انتظار داری با این به زندگیم ادامه بدم؟ دو ساله نتونستم یک نفس راحت بکشم چون تو برای من اکسیژن بودی و انسان ها نمیتونن بدون اکسیژن زندگی کنن." شاید همین حالا هم دو روح شکسته و زخم دیده در این اتاق وجود داشت؛ حتما زمان زیادی از دریده شدن جسم بی جانشان گذشته بود. " تو کسی بودی که موهام رو نقره ای کردی و بهم گفتی شبیه به دونهی برف شدم...یادت میاد؟ گفتی حتی اگه با هم برف رو ندیده باشیم باز هم در کنار هم خواهیم بود." مقابل روح شریک چندین ساله اش زانو زد و دستش را برای گرفتن صورتش جلو برد اما مثل تمام این دو سال دستش از هاله آبی رنگ عبور میکند و پوست دستش بافت صورت پسر را لمس نمیکند. "میگن زوج هایی که توی اولین برف سال همدیگه رو ببوسن عشقشون ابدی میشه و حتی به زندگی بعدی میرسه" دو سال تمام در انتظار دانه های سفید برف روزشماری میکرد اما آسمان هیچ تلاشی نکرد تاخواسته ی او را برآورده کند. " من لباس سفید میپوشم و تبدیل میشم به اولین دونه برف سال و توی آسمون همراه با تو پرواز میکنم اون زمان صورتت رو بوسه بارون میکنم و ما برای همیشه همراه هم خواهیم بود " طبقه بیست و شیشم آسمان خراشی که در وسط شهر قرار داشت به اندازه کافی ارتفاع دارد که بگویند دانه ی برفی از آسمان به زمین افتاد؟ زمین خیلی دور به نظر میرسید پس امیدوار بود تا زمانی که به زمین میرسد بتواند روح درمانده را در آغوش بگیرد و صورتش را بوسه باران کند. "دونه برف من هنوز برای پشیمون شون دیر نیست...میتونی به زندگی ادامه بدی..من برای تو صبر میکنم و مطمعن میشم توی زندگی بعدی دوباره با هم ملاقات کنیم و شک نداشته باش زندگی ای وجود نداره که روح من روح تو رو ملاقات کنه و عاشقت نشه." پنجره را باز کرد و نفس عمیقی کشید. بینی اش از سرما رنگ قرمز به خودش گرفت و گونه هایش گلگون شد. " بیا اینجا دیگه تقریبا زمانش رسید." آن روز اولین دانه برف سال از آسمان فرود آمد و بعد از آن دانه های برف زیادی بر روی سطح خون آلود زمین نشستند تا شاید دانه برف را دوباره سفید کنند. آن شهر سنگین ترین یخبندان صد سال اخیر را تجربه کرد. در میان دانه های برف دو روح خسته و زخم دیده زخم هایشان را با هم ترمیم کردن و به پیشواز زندگی دیگری رفتن شاید که این بار در بهار برف ببارد.