هرتکه ام گوشه ای جاماند دستهایم درجیبهای یک پالتوی گرم دریک پنجشنبه پاییزی چشمهایم دریک خیابان خیس کنارایستگاه اتوبوس لبهایم درسایه روشن یک غروب روی شانه های یک مرد.. موهایم لابه لای انگشتهای ضمخت مردانه که زنانه تارهایش رابهم می بافت.. گوشهایم کنارلبهایی که نامم را عاشقانه صدامیکرد وآرام آرام دوستت دارم رامثل گیلاسهای رسیده سرخ پشت گوشم می انداخت.. وقلبم جاماند درتمام خیابانهای شهر روی تمام پشت بام بزرگ وکوچک خانه ها پشت چراغ قرمزهای چهارراهها توی پاییز زمستان بهاروتابستان میان کافه ها پشت لنزدوربینی که قاب دونفره هایمان بود لابه لای پنجشنبه ها غروب کشداردلگیرجمعه ها اولِ شنبه های کسل کننده وسط سه شنبه های بلاتکلیف قلبم میان آغوش او جاماند.. من زنی هزارتکه ام باید مراازگوشه گوشه شهر پیداکرد تکه هایش راجمع کرد کنارهم گذاشت اما خوب میدانم اگرهمه ی مرا کنارهم بگذارند بازهم یک تکه ازمن درجایی از جهان جامانده است مثل یک پازل نیمه تمام که قسمتی ازآن هرگزپیدانخواهدشد باد نیمی ازمرابه دوردستها برده است کجای دنیا به خودبازخواهم گشت نمیدانم!!!