انجمن آنتیتئیستهای ایران
حرمت نگه دار دلم
حرمت نگه دار دلم ... گلم
دلم حرمت نگه دار که این اشکها خون بهای عمر رفته من است
میراث من نه به قید قرعه نه به حکم عرف
یکجا سند زدم همه را به حرمت چشمانت
به نام تو
مهر و موم شده با آتش سیگار متبرک ملعون
کتیبه خوان خطوط قبایل دور
این سرگذشت کودکیست که به سر انگشت پا هرگز دستش به شاخه هیچ آرزویی نرسیده است …
هر شب گرسنه میخوابید
چند و چرا نمیشناخت دلش
گرسنگی شرط بقا بود به آیین قبیله مهربانش
پس گریه کن مرا به طراوت
به دلی که میگریست بر اسب باژگون کتاب دروغ تاریخش
و آواز میخواند ریاضیات را در سمفونی با شکوه جدول ضرب با همکلاسیها
دودو تا چهار دا
چار چارتا …
در یازده سالگی پا به دنیای شگفت کفش نهاد
با سر تراشیده و کتی بلند که از سر زانوانش میگذشت
با بوی کنده بد سوز و نفت و عرقهای کهنه
آری
دلم گلم، این اشکها خون بهای عمر رفته من است
میراث من
حکایت آدمی که جادوی کتاب مست و مسحورش کرده است
تا بدانم و بدانم و بدانم
به وار وا نهادهام مهر مادریم را
و گهوارهام را به تمامی
و سیاه شد در فراموشی سگ سفید امنیتم
و کبوترانم را از یاد بردم
و میرفتم و میرفتم و میرفتم
تا بدانم تا بدانم تا بدانم
از صفحهای به صفحهای
از چهرهای به چهرهای
از روزی به روزی
از شهری به شهری
زیر آسمان وطنی که در آن فقط مرگ را به مساوات تقسیم میکردند
سند زدهام یکجا همه را به حرمت چشمان تو
مهر و موم شده با آتش سیگار متبرک ملعون…
که میترکاند یکی یکی حفرههای ریههایم را
تا شمارش معکوس آغاز شده باشد بر این مقصود بیمقصد…
از کلامی به کلامی
و یکی یکی مردم بر این مقصود بیمقصد
کفایت میکرد مرا حرمت آویشن
مرا مهتاب
مرا لبخند و آویشن حرمت چشمان تو بود
نبود؟
پس دل گره زدم به زریح اندیشهای که آویشن را میسرود…
مسیح به جلجتا بر صلیب نمیشد
و تیر باران نمیشد لورکا در گراندا در شبهای سبز کاجها و مهتاب
آری یکی یکی میمردم به بیداری
از صفحهای به صفحهای
تا دل گره بزنم به زریح هر اندیشهای که آویشن را میسرود
پس رسوب کردهام با جیبهای پر از سنگ به ته رود خانه اوز همراه با ویرجینیا ولف
تا بار دیگر مرده باشم بر این مقصود بیمقصد
حرمت نگه دار دلم گلم
اشکهایی را که خون بهای عمر رفتهام بود
داد خود به بیدادگاه خود آوردهام
همین…
نه نه
به کفر من نترس
نترس
کافر نمیشوم هرگز
زیرا به نمی دانمهای خود ایمان دارم
انسان و بیتضاد
خمرههای منقوش در حجرههای میراث
عرفان لایت با طعم نعنا
شک دارم به ترانهای که زندانی و زندانبان همزمان زمزمه میکنند
پس ادامه میدهم سر گذشت مردی را که هیچ کس نبود
با این همه تویی اگر نمیبود
که اینطور اگر نمیبود
جهان قادر به حفظ تعادل خود نبود…
چون آن درخت که زیر باران ایستاده
نگاهش گم
چون آن کلاغ
چون آن خانه
چون آن سایه
ما گلچین تقدیر و تصادفیم
استوای بود و نبود
به روزگار طوفان و موج و نور و رنگ
در اشکال گرفتار آمدم
مستطیلهای جادو
مربعهای جادو
من در همین پنجره معصومیت آدم را گریه کردهام
دیوانگی دیگران را دیوانه شدم
عرفات در استادیوم فوتبال در کابینه شارون!!!از جنون گاوی گفتهام
در همین پنجره گله به چرا برده ام
پادشاهی کردهام با سر تراشیده و قدرت اداره دو زن
سر شانه نکردم که عیالوار بودم و فقیر
ظهر به چپ و راست خواباندم تا دل ببرم از دختر عمویم
از دیوار راست بالا رفتهام به معجزه کودکی با قورباغهای در جیبم
حراج کردهام همه رازهایم را یکجا
دلقک شدهام
با دماغ پینوکیو و بوته گونی به جای موهایم
آری گلم دلم حرمت نگهدار که این اشکها خون بهای عمر رفتهی من است
سر گذشت کسی که هیچ کس نبود و همیشه گریه میکرد
بیمجال اندیشه و بغضهای خود…
تا کی مرا گریه کند
و تاکی و به کدام مرام بمیرد
آری گلم دلم ورق بزن مرا
و به آفتاب فردا بیاندیش
که برای تو طلوع میکند
با سلام و عطر آویشن
×
#حسینپناهیJoin Us ☞
@iranian_antitheists