ڪانال مدافعان حـرم

#نجابت
Канал
Логотип телеграм канала ڪانال مدافعان حـرم
@iran_iranПродвигать
15,5 тыс.
подписчиков
79,1 тыс.
фото
58,6 тыс.
видео
104 тыс.
ссылок
ذکر تعجیل فرج رمز نجات بشر است ما بر آنیم که این رمز جهانی بشود... ارسال اخبار و انتقاد و پیشنهاد @shahid_313 @diyareasheghi ❤️آرشیو کانال های شهدا و مدافعان حرم 👉 @lranlran
سر دادم و برایت ، یک روسری گرفتم...

#حجاب #چادر
#نجابت #ایرانی
#شهید #بی_سر

▫️ڪانال مدافعان حـــــرم
🌐 @Iran_Iran
https://t.me/joinchat/AAAAADvRqlwtdgFnCnTrvQ
روزگار عجیبی است!

زمانه الک برداشته و سخت در حال الک‌کردن است...!
لحظه ای هم صبر نمی کند!
یک روز #چادر را الک کرد..
و امروز دارد چادری ها را الک می کند!
#زمانه ، زمانه غربال است
بانوی #چادری
دانه های الک زمانه، ریز است..
مبادا حیا و عفت و نجابت الک شود و تو بمانی و یک پارچه ی مشکی..!
حواست هست...

#نجابت_ایرانی

▫️ڪانال مدافعان حـــــرم
🌐 @Iran_Iran
https://t.me/joinchat/AAAAADvRqlwtdgFnCnTrvQ
🍃و این بار گذری بر چشم هایی شیدایی ...
چشم هایی که‌گویای #پاکی و #نجابت نوجوانی از #حزب_الله_لبنان است.
چشم هایی که به نقل از آشنایی، گواهی رفتنی از جنس #عشق میداد.❤️
آری ،گویا چشمانش رمز ماندگاری بود که به سادگی میشد فهمید که ماندنی نیستند ...

🍃#شهید #علی_هادی ،
که به #قاسم_سید_شهدا در بین مدافعان حزب الله معروف بود ...
#نوجوانی شوخ و خنده رو با تیپ و ظاهری امروزی و باطنی #حسینی که اکنون الگوی بارز در میان اهل دلانی شده است که میخواهند به پرتو عاشقی حق برسند.

🍃* علی *
#حسین_وار زیستن را خوب آموخته بود ...
خــــوب میدانــست چگونه برای محبوبش دلبری کند .

🍃 آری از همان روزهای آغازین کودکیش بود، از همان روزهایی که کودکانه ی قنوتش #قضا نمیشد ،
خوب چگونه عاشق کردن را درک کرده بود که اینچنین راه صد ساله را یک آن پیمود ...

🍃ای شهید !!!
عاشقی را چگونه اموختی به من نیز #رسم عاشقی بیاموز ...
سال تولدمان یکیست اما خود را که با تو مقایسه میکنم ،گره ای از حسرت و آه،سد معبری برای #گلویم میشود، که نمیتوانم به زبان اقرار کنم که من در کوچه پس کوچه های #دنیا خود را #گم کرده ام

🍃عطر #دعایت را بر من ظلمت زده روا دار که این زخم های #گناه هر چه سریعتر تسکین شوند...

🍃راستی جانم ،میدانی !
قهرمان قصه ی ما،
این روزاها هادی قلبهایی شده است که راه حق را گم کرده اند و تار کشنده ی #معصیت، پرده های قلب و روحشان را به خود تنیده
و طنابی برا #شیاطین_درونی خویششان گشته است.

🍃رفیق !
خوب حقیقت را فهمیدی ...
#پاداش_بندگی عاشقان ملکوتی چه میتواند باشد جز پروازی از جنس عشقشان ...

🍃پرستوی عاشق ما در چنین‌روزی در مکان و مقیاسی از #خانطومان
به وصال حق رسید ...

🍃 در حالی که عطر آرام بخش #لبیک_یازینب (س) بر زبانها جاری میشد، پیکر علی به آغوش #ابدی خاک سپرده شد.
این است #پاداش عشاق ..

نویسنده : #زهرا_حسینی

🕊به مناسبت سالروز شهادت #شهید #علی_الهادی_احمد_حسین

📅تاریخ تولد : ۱۵ اسفند ۱۳۷۷
📅تاریخ شهادت : ۲۷ خرداد ۱۳۹۵

🥀مزار شهید : گلزار شهدای جشیت

#گرافیست_الشهدا

▪️ڪانال مدافعان حـــــرم
🌐 @Iran_Iran
https://t.me/joinchat/AAAAADvRqlwtdgFnCnTrvQ
✍️ #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_بیست_و_دوم

💠 نگاهش می‌درخشید و دیگر نمی‌خواست احساسش را پنهان کند که #مردانه به میدان زد :«از دیشب یه لحظه نتونستم بخوابم، فقط می‌خوام ازتون مراقبت کنم، حالا بذارم برید؟»

دلم لرزید و پای رفتنم دل او را بیشتر لرزانده بود که نفسش در سینه ماند و صدایش به سختی شنیده شد :«من فقط می‌خواستم بدونم چه احساسی به #همسرتون دارید، همین!»

💠 باورم نمی‌شد با اینهمه #نجابت بخواهد به حریم من و سعد وارد شود که پیشانی‌ام از شرم نم زد و او بی‌توجه به رنجش چشمانم نجوا کرد :«می‌ترسیدم هنوز دوسش داشته باشید!»

احساس ته‌نشین شده در صدایش تنم را لرزاند، در برابر چشمانی که گمان می‌کردم هوایی‌ام شده‌اند، شالم را جلوتر کشیدم تا صورتم کمتر پیدا باشد.

💠 انگار دیگر در این خانه هم امنیتی نبود و باید فرار می‌کردم که با خبرش خانه خیالم را به هم ریخت :«صبح موقع نماز سیدحسن باهام تماس گرفت. گفت دیشب بچه‌ها خروجی #داریا به سمت حمص یه جنازه پیدا کردن.»

با هر کلمه نفسش بیشتر در سینه فرو می‌رفت و من سخت‌تر صدایش را می‌شنیدم که دیگر زبانش به سختی تکان می‌خورد :«من رفتم دیدمش، اما مطمئن نیستم!»

💠 گیج نگاهش مانده و نمی‌فهمیدم چه می‌گوید که موبایلش را از جیب پیراهن سفیدش بیرون کشید، رنگ از صورتش پرید و مقابل چشمانم به نفس نفس افتاد :«باید هویتش تأیید بشه. اگه حس می‌کردم هنوز دوسش دارید، دیگه نمی‌تونستم این عکس رو نشون‌تون بدم!»

همچنان مردد بود و حریف دلش نمی‌شد که پس از چند لحظه موبایل را مقابلم گرفت و لحنش هم مثل دستانش لرزید :«خودشه؟»

💠 چشمانم سیاهی می‌رفت و در همین سیاهی جسدی را دیدم که روی زمین رها شده بود، قسمتی از گلویش پاره و خون از زیر چانه تا روی لباسش را پوشانده بود.

سعد بود، با همان موهای مشکی ژل زده و چشمان روشنش که خیره به نقطه‌ای ناپیدا مانده بود و قلبم را از تپش انداخت. تمام بدنم رعشه گرفته و از سفیدی صورتم پیدا بود جریان #خون در رگ‌هایم بند آمده که مصطفی دلواپس حالم مادرش را صدا زد تا به فریادم برسد.

💠 عشق قدیمی و #زندان‌بان وحشی‌ام را سر بریده و برای همیشه از شرّش خلاص شده بودم که لب‌هایم می‌خندید و از چشمان وحشتزده‌ام اشک می‌پاشید.

مادرش برایم آب آورده و از لب‌های لرزانم قطره‌ای آب رد نمی‌شد که خاطرات تلخ و شیرین سعد به جانم افتاده و بین برزخی از #عشق و بیزاری پَرپَر می‌زدم.

💠 در آغوش مادرش تمام تنم از ترس می‌لرزید و #تهدید بسمه یادم آمده بود که با بی‌تابی ضجه زدم :«دیشب تو #حرم بهم گفت همین امشب شوهرت رو سر می‌بره و عقدت می‌کنه!» و نه به هوای سعد که از وحشت ابوجعده دندان‌هایم از ترس به هم می‌خورد و مصطفی مضطرب پرسید :«کی بهتون اینو گفت؟»

سرشانه پیراهن آبی مادرش از اشک‌هایم خیس شده و میان گریه معصومانه #شهادت دادم :«دیشب من نمی‌خواستم بیام حرم، بسمه تهدیدم کرد اگه نرم ابوجعده سعد رو می‌کشه و میاد سراغم!»

💠 هنوز کلامم به آخر نرسیده، خون #غیرت در صورتش پاشید و از این تهدید بی‌شرمانه از چشمانم شرم کرد که نگاهش به زمین افتاد و می‌دیدم با داغیِ نگاهش زمین را آتش می‌زند.

مادرش سر و صورتم را نوازش می‌کرد تا کمتر بلرزم و مصطفی آیه را خوانده بود که به چشمانم خیره ماند و خبر داد :«بچه‌ها دیشب ساعت ۱۱ پیداش کردن، همون ساعتی که شما هنوز تو #حرم بودید! یعنی اون کار خودش رو کرده بود، چه شما حرم می‌رفتید چه نمی‌رفتید دستور کشتن همسرتون رو داده بود و ...» و دیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد که سفیدی چشمانش از عصبانیت سرخ شد و گونه‌هایش از #خجالت گل انداخت.

💠 از تصور بلایی که دیشب می‌شد به سرم بیاید و به حرمت حرم #حضرت_سکینه (سلام‌الله‌علیها) خدا نجاتم داده بود، قلبم به قفسه سینه می‌کوبید و دل مصطفی هم برای محافظت از این #امانت به لرزه افتاده بود که با لحن گرمش التماسم می‌کرد :«خواهرم! قسم‌تون میدم از این خونه بیرون نرید! الان اون حرومزاده زخمیه، تا زهرش رو نپاشه آروم نمی‌گیره!»

شدت گریه نفسم را بریده بود و مادرش می‌خواست کمکم کند تا دراز بکشم که پهلویم در هم رفت و دیگر از درد جیغ زدم. مصطفی حیرت‌زده نگاهم می‌کرد و تنها خودم می‌دانستم بسمه با چه قدرتی به پهلویم ضربه زده که با همه جدایی چندساله‌ام از هیئت، دلم تا #روضه در و دیوار پر کشید.

💠 میان بستر از درد به خودم می‌پیچیدم و پس از سال‌ها #حضرت_زهرا (علیهاالسلام) را صدا می‌زدم تا ساعتی بعد در بیمارستان که مشخص شد دنده‌ای از پهلویم ترک خورده است.

نمی‌خواست از خانه خارج شوم و حضورم در این بیمارستان کارش را سخت‌تر کرده بود که مقابل در اتاق رژه می‌رفت مبادا کسی نزدیکم شود...

#ادامه_دارد


✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد


🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran