ڪانال مدافعان حـرم

#قسمت_‌شصت
Канал
Логотип телеграм канала ڪانال مدافعان حـرم
@iran_iranПродвигать
15,5 тыс.
подписчиков
79,1 тыс.
фото
58,6 тыс.
видео
104 тыс.
ссылок
ذکر تعجیل فرج رمز نجات بشر است ما بر آنیم که این رمز جهانی بشود... ارسال اخبار و انتقاد و پیشنهاد @shahid_313 @diyareasheghi ❤️آرشیو کانال های شهدا و مدافعان حرم 👉 @lranlran
بسم رب الصابرین
#قسمت_شصت و هشتم
#ازدواج_صوری



_آره،صادق مفقود شده
کار منم شده گریه و التماس به شهدا که صادقم برگرده

تو مزار شهدا بودم
یهو یه دست نشست رو شانه ام سارا بود

سارا:پریا داری چیکارمیکنی با خودت

-😭😭😭😭😭
سارا:پریا آقا صادق ازم خواسته اینارو بهت بگم

پریا صادق از سفر مشهد عاشقت شده بود
اما چون تو از ازدواج فراری بودی
نگفت
تا موند کربلا پیش اومد
بهترین زمان بود برای ازدواج
اومدیم خواستگاریت گفتیم ازدواج صوریه

خودمو انداختم تو بغلش گریه کردم
_سارا شاید اول عاشقش نبودم ولی الان جونمم براش میدم😭
_میدونم گلم اروم باش😢
اون شب من درحال جنون بودم
#عروس_‌دوماهه_‌یک_‌ماهه_دامادش_مفقودشده#

بعداز اون اعتراف من دردم بیشتر شد
کاش زودتر برگرده😭😭😭

نام نویسنده: بانو....ش

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب الصابرین
#قسمت_‌شصت و هفتم
#ازدواج_صوری


۴۵روز از مفقود شدن صادق میگذره
ما هر نذری میتونستیم کردیم
خونه مادرجون بودم

که گوشیم زنگ خورد
-‌الو
صدا:سلام خانم عظیمی خوب هستید
من همرزم صادقم
_سلام ممنون 😔
_امروز صادق پیدا کردیم
زنده است
فقط مجروحه 😍😍

ان شالله دوره درمانش تموم بشه خودمون ریپوتش میکنیم ایران


-توروخدا واقعا راست میگید؟

صدا:بله
یاعلی
بازم اشک مهمون چشمام شد اما این بار از شوق بود از تموم شدن فراق یار صادقم داشت برمیگشت😍😭
-مادر
مادر

مادرجون وقتی اشکای منو دید ترسید 😰
_دخترم صادق شهید شد؟😢😭
_نه صادق من پیدا شده
وای خدا 😍😍
فقط با جیغ و گریه حرف میزدم
مادر برای اینکه منو از شوک خارج کنه زد زیر گوشم

با سیلی مادر رفتم تو آغوشش و فقط گریه کردم

خدایا شکرت 😭

نام نویسنده : بانو......ش

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب الصابرین
#قسمت_شصت و ششم
#ازدواج_صوری



یک هفته از آخرین تماس صادق میگذره

تو این یک هفته کارم شده بودن گریه
حتی بیرون نمیرفتم
میترسیدم برم بیرون صادق زنگ بزنه

داشتم نماز ظهر میخوندم
سلام که دادم
گوشی خونه زنگ خورد،
بدو رفتم سمتش
هردفعه که گوشی زنگ میخورد من به اندازه ۲۰سال پیر میشدم😭
-الو بفرمایید

صدای ناشناس : منزل برادر عظیمی؟
-بله بفرمایید
صدای ناشناس :من ازسپاه قدس تماس میگرم

زمین و زمان وایستاد
-بله بفرمایید
صدای ناشناس:خانم عظیمی متاسفانه صادق جان تو عملیاتی که انجام شد مفقود الاثر شدن

دیگه هیچی نفهمیدم وقتی به هوش اومدم
تو بیمارستان بودم و سرم به دستم بود
-من چه جوری اومدم اینجا؟
پرستار:گویا مادرشوهرت آورده بود

مادرجان وارد شد چشماش قرمز قرمز بود
هیچی یادم نمیاد جز صدای یه ناشناس ازپشت تلفن
😖
_مادرجون چرا من اینجام چیشده
اشکام اروم روی صورتم سرمیخوردن
میدونستم،میدونستم که برای صادقم اتفاقی افتاده😭
_مادرجون صادقم کجاس ؟چرا کسی به من جواب نمیده
_عزیزم صادق مفقودالاثرشده😭
مادرجون منو تو اغوش گرفت جیغ میزدم و گریه میکردم
اخه چرا چرا 😭😭

نام نویسنده:بانو.....ش

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب الصابرین
#قسمت_‌شصت و پنجم
#ازدواج_صوری


همین جوری داشتم گریه میکردم
که صدای تلفن بلندشد
باصدای تلفن بلند شدم
رفتم سمت تلفن

-بله

سلام خانمی
پریا صادق فدات بشه
گریه کردی؟

-خوب چیکار کنم از خواب بیدار شدم دیدم نیستی
دلم گرفت

الان کجایی عزیزم؟

صادق:فرودگاهم
داریم میریم
رسیدم بهت زنگ میزنم مراقب خودت باش


صادق:چشم
یاعلی

صادق تا رسید زنگ زد

مادر و مادرجون هردوشون حواسشون به من بود

صادقم سعی میکرد هرروز زنگ بزنه

یه هفته از رفتنش گذشته بود
ومن شبیه مرده قبرستون بودم

داشتم حاضر میشدم برم دعای کمیل که تلفن زنگ خورد

یعنی میشه صادق باشه

-الو

&&الوسلام خانمم
خوبی؟
-😍😍😍صادق تویی ؟؟حالت خوبه؟
پریا بانو زنگ زدم خداحافظی کنم

-😳یعنی چی؟

&&چندساعت دیگه قرار بزنیم به دل حرمله

بدی دیدی حلال کن

اشکام مثل بارون از چشمام میومد
صدام میلرزدتمام تنم یخ شد 😭

صادق چنددفعه صدام زد
با صدایی که میلرزیدگفتم
-حلالی اقایی😭
دوست دارم

&&من دوست دارم
خداحافظ
وقتی قطع شد گوشی رو محکم چسبوندم به قفسه سینم باصدای بلند گریه میکردم و بی بی زینب رو صدامیزدم😭😭😭
#یا_زینب😓

نام نویسنده:بانو....ش

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب الصابرین
#قسمت_شصت و چهارم
#ازدواج_صوری

یک هفته مثل برق باد گذشت
چند ساعت دیگه صادق باید بره سپاه
شب اونجا باید باشن بعدش از همونجا میبرنشون فرودگاه
بعد پرواز به سمت بی بی

داشتم ساکشو میبستم
البته با هق هق

پاشدم اتو رو زدم به برق اورکتش و شلوار نظامیش اتو زدم اشکام میریخت روی لباسش😭

یهو از پشت دستش گذشت رو شانه ام سریع اشکام پا کردم
پریا چرا گریه میکنی؟😳
-صادق خیلی سخته
خیلی امکانش کمه برگردی 😢😢😢

صادق:نمیرم سپاه امشب
پاشو بریم تپه نورالشهدا
خوشحال شدم ولی میدونستم امشب نرفته ولی فردا صبح که میره😭

تو نورالشهدا درحالیکه سرم به شانش بود و گریه میکردم

سرم بلند کرد و گفت پریا من که رفتم یه حقایقی فهمیدی

فشم ندیا و نفرینم نکنیا

-وا😳😳
این حرفا چیه

صادق:بعدا میفهمی
هروقت آروم شدی بگو بریم خونه

پریا

-جانم

صادق: من جانباز بشم
بازم به پام میمونی؟😢😢

-صادق کم اشک منو دربیار
ان شاالله تو سالم برمیگردی
بعدم اگه زبانم لال
جانباز یا موجی شدی
من کنارتم عزیزم ☺️


اونشب صادق کنارم موند تا اذان صبح
اذان صبح بعد نماز که خوابم برد
رفت

عروس ۱۵روزه شوهرش رفت سوریه
وقتی بیدارشدم و با جای خالیش روبرو شدم نشستم گوشه اتاق و هق هق میکردم😭

#منم_باید_برم_بایدبرم‌_سرم_بره_نذارم_‌هیچ‌_‌حرامی_سمت_حرم_بره

#کلناعباسک_یازینب


نام نویسنده:بانو....ش

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب الصابرین
#قسمت_شصت و سوم
#ازدواج_صوری


صادق شروع کرد به حرف زدن

من از پریا خانم خواستم دعوتتون کنه
تا یه موضوع مهم به همتون بگم

بعد به من نگاه کرد :پریا جان خانمم میای بشینی

صدام میلرزد گفت :بله چشم

نشستم کنارش
صادق ادامه داد
حقیقتا من هشت روز دیگه اعزام سوریه هست

هیچکس هیچی نگفت همه میدونستیم صادق عاشق دفاع از حرم بی بی حضرت زینب هست
اما حال من اصلا خوب نبود همه نگاها غمگین و غصه دار سمت من بود 😞
به بهانه شام رفت تو اشپزخونه بغض گلومو چنگ میزد😭
اما نه نباید کم بیارم
بعداز یه نیم ساعت غذا کشیدم همه با غذا بازی میکردن
آخرشم تو سکوت همه رفتن
اون شب به سختی تموم شد

تو اون یه هفته مونده به اعزام صادق
دوستاش میومدن ازش التماس دعا داشتن که رفتی مارو هم دعاکن

یه سریاشون هم خیلی خوشحال بودن که صادقم همرزمشونه
ولی حال من...😭😭

نام نویسنده :بانو....ش

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب الصابرین
#قسمت_شصت ودوم
#ازدواج_صوری

اون روز خیلی خسته بودیم

برای همین دعوت مامان های گرامی انداختیم به فردا تا ماجرای سوریه رفتن صادق بگیم 😭😭😭

صبح که از خواب پاشدیم زنگ زدم مامان اینا شام بیان اینجا

صادق هم رفته بود سپاه

ساعت ۴بعدازظهر مرغارو از یخچال در آوردم گذاشتم سر گاز


تا همه کارا انجام بدم عصر شد
حالم خیلی بد بود همراهوکارکردن اشک میریختم
همسرم داشت میرفت سوریه

#اسماعیل_با_پای_خود_به_قتلگاه_میرود
دم دمای اذان بود که مهمونامون کامل شدند


مادرجون تا چشمش به چشمای قرمز من افتاد پرسید چرا چشمام قرمزه منم یه چیز سرهم کردم گفتمـ


ساعت ۸بود که صادق از سرکار اومد
شام که خوردیم
شروع کرد به حرف زدن
😖

نام نویسنده: بانو.....ش

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب الصابرین
#قسمت_شصت و یکم
#ازدواج_صوری


یه قدم به سمت حرم حضرت عباس برداشتم پیشمان شدم

یاد خوابم افتادم

تو نجف یه خوابم دیدم
ورودی حرم حضرت عباس خوردم زمین

صدام می لرزید صادق جان بریم حرم آقا سیدالشهدا 😭😭😭

صادق:بریم خانم

قرارشدبعدش بریم حرم علمدار عشق

بعد باهم روبروی جایی که مشرف به مزار جناب حبیب بن مظاهر بود

صادق که اومد چشماش غرق اشک بود

من فدای مردم
نشستم کنارش
وقتش بود

دستش گرفتم تو دستم گفتم
-صادق
صادق:جان
-خیلی دوست دارم

صادق:چی پریا

-همسری دوست دارم

صادق:وای پریا

سفر کربلای ما با اعتراف عاشقانه من کامل شد
میتونستم عشق رو توچشمای اشک الودش معنی کنم😍

رفتیم شریعه فرات یاد نذر پریسا دوستم افتاد
میگفت تو فرات به نیت شهدا
ابوالفضل ململی ،حجت اسدی ، حمیدسیاهکلی، عبدالرحمن عبادی

گل انداخته

-صادق
منم میخوام

صادق:چی میخوای؟

-گل موخوام

صادق؛یا پیغمبر
پریا گل از کجا بیارم

پام میکوبیدم زمین میگفتم
موخوام
موخوام☹️🙁😫


کل کربلا گشتیم تا یه شاخه گل پیداکردیم 😁

اونم دست صادق گرفتم باهم گل پرت کردیم
به نیابت حضرت مهدی

سفر کربلا هم تموم شد
و الان درحل تحویل چمدان ها برای برگشتیم

داشتیم برمیگشتیم ولی دلم جامونده بود تو کربلا

نام نویسنده:بانو....ش

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
ڪانال مدافعان حـرم
بسم رب العشق #قسمت شصت وهشتم #علمدار_عشق ساعت ۷ صبح بود از خواب پاشدم مرتضی نبود چادر و روسریمو سر کردم رفت تو پذیرایی - سلام مادرجون مادر: سلام عروس گلم صبحت بخیر - ممنون مادر مرتضی کجاست ؟ مادر: رفته دعای ندبه دخترم گفت بیدارشدی بری پیش حاج آقا…
بسم رب العشق

#قسمت شصت ونهم

#علمدار_عشق 

هیچکس نپرسید چطوری آروم شد
نمیخاستم کسی بدونه
ماجرای رضایت دادن من شد یه راز بین منو مرتضی

تو کاروانی که اعزام بودن
علی آقاو سید هادی و مرتضی باهم میرن
خیلی از بچه های پایگاهشون میرفتن
برای همین مرتضی و علی آقا خاستن همین جا تو خونه خداحافظی کنیم

مرتضی ازهمه خداحافظی کرد
اومد سمتم دستم گرفت
گفت : بااجازتون میخام نرگس سادات سربندمو ببندد برای همین بریم تو اتاق

تو اتاق مرتضی بودیم
اومد  سمتم گفت : ساداتم بشین به حرفهام گوش بده
-بگو عزیزم
نرگس اینطوری رضایت  دادی ؟
- رضایت دادم
اما حق دارم گریه کنم
مرتضی داره تمام زندگیم
میره به جنگ حرمله
شاید شهید بشه
عزیزم من فدات بشم
نرگس ببین دوست دارم
وقتی رفتم مثل یه شیرزن رفتار کنی
دوست ندارم گریه کنی
نرگس
اگه من شهید شدم
جوانی
دوباره ازدواج کن
- نگوووووو
نگووووو
مرتضی
زشته جیغ نزن
اگه میخای گریه نکنم
جیغ نزنم
حرف ازشهادت نزن
چشم
اما نرگس ببین بقول خودت
جنگه
بذار حرفهام بگم


نویسنده بانو....ش

ادامه دارد⬅️⬅️
ڪانال مدافعان حـرم
بسم رب العشق #قسمت شصت وهفتم علمدار عشق  #راوی نرگس سادات با استرس از خواب پریدم به ساعت تو اتاق نگاه کردم یه ربع مونده به اذان صبح از خوابی که دیده بودم استرس داشتم رفتم سمت مرتضی منتظر موندم سجده آخر نمازش بره مرتضی + جانم چرا گریه میکنی خانمم…
بسم رب العشق

#قسمت شصت وهشتم

#علمدار_عشق

ساعت ۷ صبح بود از خواب پاشدم مرتضی نبود
چادر و روسریمو سر کردم رفت تو پذیرایی
- سلام مادرجون
مادر: سلام عروس گلم
صبحت بخیر
- ممنون
مادر مرتضی کجاست ؟
مادر: رفته دعای ندبه دخترم
گفت بیدارشدی بری پیش
حاج آقا احدی حتما
- آره دارم میرم همون جا
مادر: بیا سوئیچ گذاشته بدم بهت

ماشین روشن کردم تا گرم بشه
شماره استاد احدی گرفتم
استاد: الو بفرمایید
- سلام استاد
استاد: سلام دخترم خوبی؟
پدر خوبن؟
آقامرتضی خوبن؟
- همه خوبن سلام میرسونن
خدمتون
استاد شرمنده مزاحمتون شدم
استاد : مراحمی
کاری داشتی؟
،- بله استاد یه خواب دیدم
میخاستم بیام پیشتون
استاد : بیا چهار انبیا
من جلسم یه نیم ساعت طول میکشه
باید منتظر بمونی
- اشکال نداره
میرسم خدمتون
استاد: یاعلی

جلسه استاد تموم شد
- سلام استاد
استاد: سلام دخترم
چی شده
انگار خیلی ملتهبی

،-استاد یه خواب دیدم
شروع کردم به تعریف
وقتی حرفم تموم شد
استاد گفت

ما سینه زدیم و بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم، آنها دیدند

ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس، شهدا را چیدند

دورشدنت برای اینکه گفتی بین منو سوریه باید یه دونه انتخاب کنی
آقاهم به احتمال زیاد آقاسیدالشهدا بوده

با حال آشفته ای رفتم سمت خونه مرتضی اینا
تمام راه گریه میکردم
خدایا
چرا معرفتم انقدر نصبت به اهل بیت پایین بود
خود مرتضی در باز کرد
+ نرگس از پس گریه کردی
چشمات قرمز شده
استاد احدی چی گفتن
-مرتضی
+ جانم
- برو برو
من راضیم
برو مدافع عمه جانم شو
فقط باید قبلش منو ببری
حرم خانم حضرت معصومه
+ به روی چشم
نوکرتم نرگس
فرداشب عروسی زهراست
علی شوهرش ۲۰ روز بعداز عروسیشون اعزام میشه سوریه

عروسیشون به خیر خوشی تموم شد
تو ماشین نشسته بودیم به سمت قم در حرکتیم
رسیدیم قم
وارد صحن شدیم
من رفتم قسمت خواهران زیارت
- یا حضرت معصومه
خانم جان
صبر و قراربود
که دوری همسرمو
تمام زندگیم تحمل کنم
خانم جان شما را به جان برادرتون
امام رضا قسم میدم
مراقب مرتضی من باشید

نویسنده بانو.....ش

ادامه دارد⬅️⬅️

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
ڪانال مدافعان حـرم
بسم رب العشق #قسمت شصت وششم #علمدار_عشق تو راهرو داشتم کفشام میپوشدم + زهراجان خواهر ~~ جانم داداش + نرگس بیدارشد زنگ بزن سریع خودم میرسونم ~~ چشم داداش وارد حیاط حوزه شدم پایگاه ما پایگاه مرکزی حوزه حضرت ابوالفضل بود از دور سیدهادی دیدم بخاطر…
بسم رب العشق

#قسمت شصت وهفتم

علمدار عشق 

#راوی نرگس سادات

با استرس از خواب پریدم به ساعت تو اتاق نگاه کردم
یه ربع مونده به اذان صبح

از خوابی که دیده بودم
استرس داشتم
رفتم سمت مرتضی منتظر موندم
سجده آخر نمازش بره
مرتضی
+ جانم چرا گریه میکنی خانمم
- ببخشید منو
خیلی بد رفتار کردم

+ نه جانم
من بهت حق میدم

سرم کشید تو آغوشش
+ چی شده ساداتم
چرا بهم ریختی

- مرتضی
یه خواب دیدم
+ چه خوابی
- خواب دیدم
تو یه صف طولانی وایستادم
نفری یه دونه هم پرونده دستمون بود

یه آقای خیلی نورانی نشسته بود
پرونده ها نگاه میکرد
بعدش امضا میزد

اما من نه تنها به آقا نزدیک نمیشدم
بلکه هی دور میشدم

یهو یه نفر گفت
خانم حضرت زینب داره با یارانش میاد
مرتضی
توام تو جمع یاران خانم بودی
اما
یه دستت نبود
اومدی سمتم گفتی
صبرکن میرسی اول صف
بعدش رفتی
اما اون آقای نورانی انگار ازمن ناراحت بود

+ ان شاالله خیره
فردا صبح برو پیش استاد احدی
تعبیر خوابت بپرس

- حتما
+ پاشو نماز بخونیم

نویسنده بانو ....ش

ادامه دارد⬅️⬅️
ڪانال مدافعان حـرم
بسم رب العشق #قسمت شصت وپنجم #علمدار_عشق # راوی مرتضی دنبال نرگس رفتم تو راهرو خیلی سریع دیدم از حال رفته نشستم کنارش + نرگس ساداتم مجتبی داداش مجتبی ~~ بله داداش ای وای زن داداش چی شده +فکرکنم فشارش افتاده بدو زنگ بزن به زهرا بگو مرتضی…
بسم رب العشق

#قسمت شصت وششم

#علمدار_عشق

تو راهرو داشتم کفشام میپوشدم
+ زهراجان خواهر
~~ جانم داداش
+ نرگس بیدارشد
زنگ بزن سریع خودم میرسونم
~~ چشم داداش

وارد حیاط حوزه شدم
پایگاه ما پایگاه مرکزی حوزه حضرت ابوالفضل بود

از دور سیدهادی دیدم
بخاطر مراسمای سید رسول اومده بود قزوین
اعزام من و علی دامادمون و سیدهادی باهم بود
سیدهادی : سلام شوهرعمه
+ سلام
هادی حوصله شوخی ندارما
سیدهادی: چی شده مرتضی
+ امروز به عمت جریان اعزام گفتم
خیلی بهم ریخت
گفت یا من یا سوریه
سیدهادی : نرگس سادات چنین حرفی زد؟
+ آره
سیدهادی: جدی نگیر بخاطر شهادت رسول بهم ریخته آروم میشه
+ تو چیکارکردی؟
سیدهادی: هیچی بابا
فنقل ما تا اعزام دنیا اومده
اجازه گرفتم

إه علی هم اومد

سیدهادی : علی خیلی شادیا
علی: آره بابا
۵ روز دیگه عروسیمه
۲۰ روز دیگه هم که اعزامم
مرتضی توچی
به نرگس خانم گفتی ؟
+ آره
فقط خود امام حسین کمک کنه
نرگس راضی بشه

علی: نگران نباش داداش
ان شاالله اجازه میده

+ من برم کلاس الان شروع میشه
برای دعای کمیل میام
بریم مزارشهدا

تو پایگاه من مربی جودو بودم

تو دعای کمیل خیلی حالم بد بود
از خود آقا امام حسین خاستم
لیاقت دفاع از حرم دختر و خواهرشو بهم بده

به سمت خونه رفتم
+ زهراجان نرگس بیدارنشده
زهرا : نه داداش
+ پس من برم استراحت کنم
مادر: شام نمیخوری مرتضی
+ نه میل ندارم
مادر: خودت ناراحت نکن
توکل کن به خود خانم حضرت زینب

+ باشه یاعلی

نویسنده بانو....ش

ادامه دارد⬅️⬅️

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
ڪانال مدافعان حـرم
بسم رب العشق #قسمت شصت وچهارم #علمدار_عشق ما زودتر از مادرجون اینا به سمت خونه راه افتادیم با اتمام نمازمون صدای در اومد یعنی مادرجون اینا اومدم جانمازمون گذاشتم سر جاشون نشستم روبروی مرتضی - مرتضی + جانم - چیزی شده ؟ + نه چطور مگه ؟ - احساس میکنم…
بسم رب العشق

#قسمت شصت وپنجم

#علمدار_عشق


# راوی مرتضی

دنبال نرگس رفتم تو راهرو خیلی سریع
دیدم از حال رفته
نشستم کنارش
+ نرگس
ساداتم

مجتبی داداش
مجتبی

~~ بله داداش
ای وای زن داداش چی شده

+فکرکنم فشارش افتاده
بدو زنگ بزن به زهرا بگو
مرتضی داره نرگس میبره بیمارستان
تندی خودش برسونه

~~ باشه

داداش زهرا سر کوچست
من برم ماشین بیارم شما و زهرا
نرگس خانم بیارید تو ماشین

+ بدو مجتبی

اصلا فکر نکردم عمق ناراحتیش انقدر باشه

اومدم بلندش کنم
که زهرا وارد شد
•• خاک توسرم داداش
چی شده

+ فعلا کمک کن ببرمیش بیمارستان
بعدا برات میگم
فقط مراقب حجابش باش زهرا

رسیدیم بیمارستان
به نرگس سرم زدن
دکتر از اتاق اومد بیرون
رو به من و مجتبی گفت :
کدومتون همسرش هستید
+ من خانم دکتر
دکتر : لطفا بامن بیاید
+ بله بفرمایید خانم دکتر
خانمم چیزیش شده ؟
مشکلی داره؟
دکتر : چقدر هولی پسرم
بشین بهت میگم
چیزی جدی نیست
ببین پسرم نورون های عصبی خانمت خیلی حساسه

شوک عصبی براش ضرر داره
باید مراقبش باشی

+ بله ممنونم خانم دکتر

دکتر خواهش میکنم
الانم سرمش تموم شد میتونی ببرش
بهش یه آرامش بخش قوی میزنم
که‌فعلا استراحت کنه
+ ممنونم خانم دکتر
دکتر خواهش میکنم پسرم

از اتاق دکتر اومدم بیرون

زهرا اومد سمتم : داداش نرگس بهوش اومده
برو پیشش

+ باشه

رفتم تواتاق
داشت گریه میکرد

اشکاش پاک کردم گفتم : چرا خودتو اذیتت میکنی

- دست خودم نیست مرتضی
نمیتونم بذارم بری

رسیدیم خونه
به زهرا گفتم
زهراجان کمک کن نرگس استراحت کنه

~~ چشم داداش

زهرا کمک کرد نرگس بخوابه

مادر: مرتضی مادر
حال نرگس چرا بد شده بود

+ مادر ماجرای سوریه بهش گفتم
مادر: صبر میکردی پسرم
+ مادر ۲۵ روز دیگه اعزامه
من نمیدونم چرا نرگس اینطوری کرد؟
مگه همین زهرا نمیخاد شوهرش بره
تازه علی تازه دامادم میشه

مادر: هر کس اختیار زندگی خودش داره مرتضی
اگه راضی نشد حق نداری بری

+ متوسل میشم به آقا امام حسین
آقا خودش دلش نرم میکنه

من برم پایگاه
کلاس دارم
مادر : برو پسرم

نویسنده : بانو  .....ش

ادامه دارد⬅️⬅️

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
ڪانال مدافعان حـرم
بسم رب العشق #قسمت شصت وسوم #علمدار_عشق به سمت خونه ای پسرداییم راه افتادیم سیدرسول سه سال بود با مائده سادات  ازدواج کرده بود یه دختر یک ساله و نیم داشتن مهمونی خیلی شلوغ بود یه سری از اقوام گریه میکردن اما عجب  رفتار مائده سادات بود خیلی آروم…
بسم رب العشق

#قسمت شصت وچهارم

#علمدار_عشق

ما زودتر از مادرجون اینا به سمت خونه راه افتادیم
با اتمام نمازمون صدای در اومد یعنی مادرجون اینا اومدم
جانمازمون گذاشتم سر جاشون
نشستم
روبروی مرتضی

- مرتضی
+ جانم
- چیزی شده ؟
+ نه چطور مگه ؟
- احساس میکنم
میخای یه چیزی بهم بگی
اما نمیتونی

+ آره سادات نمیتونم
از واکنش تو میترسم

- از واکنش من؟

+ آره اگه قول بدی
آروم باشی بهت میگم

- داری منو میترسونی
بگو ببینم چی شده

+ نرگس من قبل از اینکه  عاشق تو باشم
عاشق اهل بیتم
خیلی وقت دنبال کارای رفتنم
اما سپاه اجازه نمیداد
بخاطر رشته دانشگاهیم
الان یک هفته است
با اعزامم موافقت کردن

- با اعزامت به کجا؟

+ سوریه
فقط ازت میخام با رفتنم موافقت کنی
- یعنی چی  مرتضی ؟
تو میخای میری بری سوریه ؟

+ نرگس آروم باش
خانم

دست خودم نبود صحنه ای وداع مائده اومد جلوی چشمم
با صدای بلندی و لرزانی که بخاطر گریه لرزش داشت گفتم
من نمیذارم بری
فهمیدی
نمیذارم
من طاقت مائده سادات ندارم
من همش ۲۳ سالمه الان بیوه شوهر جونم بشم
من نمیذارم بری

+ نرگس آروم باش خانم گل

- خانم گل
خانم گل

رفتم سمت چادر مشکیم

+ نرگس چیکار داری میکنی؟

- بین منو سوریه باید یکی انتخاب کنی فهمیدی
+ نرگس زشته
بیا حرف میزنیم

- آقای کرمی تو حرفات زدی
من نمیذارم بری

از اتاق رفتم بیرون
دیدم فقط آقامجتبی هست
- آقا مجتبی منو میرسونی خونمون

٬٬ زنداداش چی شده؟
مگه داداش نیست ؟
- هست اما من نمیخام باهش برم
مرتضی وارد اتاق شد
+ نرگس میشه آروم

- نه نمیشه

اومد گوشه چادرم گرفت دستشو رو به مجتبی گفت
داداش تو برو
خودمون حلش میکنیم
رفتم سمت در ورودی کوچه
اومدم در باز کنم که از هوش رفتم

نویسنده بانو ..... ش

ادامه دارد
ڪانال مدافعان حـرم
بسم رب العشق #قسمت شصت ودوم #علمدار_عشق  امتحانای ترم چهارم من تموم شد جشن فارغ التحصیلی مرتضی اینا هم برگرارشد و‌مرتضی با مدل A دانشجویی نخبه اعلام شد و از یک ماه دیگه برابر با ترم ۵ من توی نیروگاه هسته ای نطنز شروع به کار میکرد قراربود همزمان هم…
بسم رب العشق

#قسمت شصت وسوم

#علمدار_عشق

به سمت خونه ای پسرداییم راه افتادیم
سیدرسول سه سال بود با مائده سادات  ازدواج کرده بود
یه دختر یک ساله و نیم داشتن

مهمونی خیلی شلوغ بود
یه سری از اقوام گریه میکردن

اما عجب  رفتار مائده سادات بود
خیلی آروم بود
زینب سادات دخترشون یه دقیقه هم از پدرش جدا نمیشود

رسول هم میگفت : دخترم میدونه
روزای آخری که پیششم
داره لوس میشه

- نگو پسردایی ان شاالله به سلامت میری و میای

رو به مرتضی گفت
پر پروازت آمادست ؟
تقریبا
دعاکن حاجی جان
سید رسول : ان شاالله میپری برادر

تا ساعت ۱۲ شب خونه پسرداییم اینا بودیم

انقدر خسته بودم
یادم رفت از مرتضی معنی حرفش بپرسم

۱۵ روز از رفتن پسرداییم میگذشت
ترم ۵ دانشگاه شروع شده بود
مرتضی ۵ روزی بود تو نیروگاه نطنز شروع کرده بود
حجم کاریش خیلی زیاد بود
برای سعی میکردم بیشتر پیشیش باشم
تا خستگی کاری روح و روانش خسته نکنه
رسیدم خونمون
دم در خونه ماشین مرتضی بود
چندمتر اونطرف تر هم ماشین سیدهادی و سیدمحسن بود

باخودم گفتم آخجون نرجس از قم اومده !
در با کلید باز کردم رفتم تو
تا وارد خونه شدم دیدم
همه سیاه پوشیدن
خیلی ترسیده بودم
- سلام چی شده
چراهمه مشکی پوشیدید !

مامان چرا گریه میکنه
چی شده ؟

مرتضی اومد
سمتم : نترس عزیزم
هیچی نشده
بیا بریم تو حیاط
خودم بهت میگم

- چی شده مرتضی

نترس عزیزم
سید رسول مجروح  شده

- برای مجروحیت همتون سیاه پوش شدید؟
برای مجروحیت مامان گریه میکنه؟
سید رسول شهید شده؟
مگه نه

سرش انداخت پایین و حرفی نزد
- یاامام حسین

رفتیم خونه پسرداییم
مائده سادات خیلی با آرامش بود
وقتی جنازه آوردن داخل خونه
در تابوت باز کرد
زینب سادات هم گرفت بغلش
•• ببین آقای
هم من هم دخترت مدافع حجاب م
هستیم
نگران نباشی یه حجاب یه سانتم ازسرمون عقب نمیره
بعد سرش گذشت رو سینی سیدرسول شروع کرد به گریه کردن
وای چه صحنه ای بود وقتی میخاستن سیدرسول بذارن تو مزار

زینب سادات دختر کوچلوش
بابا
بابا
میکرد
خیلی سخت بود

من که فکر نکنم یه درجه از صبر مائده سادات داشته باشم

هفتمین روز شهادت سید رسول بود
مرتضی داشت منو میبرد خونه خودشون

نمیدونم چرا تواین هفت روز انقدر آروم شده
انگار میخاد چیزی بهم بگه
اما نمیتونه

نویسنده بانو.... ش


ادامه دارد⬅️⬅️

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
ڪانال مدافعان حـرم
بسم رب العشق #قسمت شصت ویکم #علمدار_عشق مرتضی اینا برای یه پروژه از طرف دانشگاه برده بودن نیروگاه هسته ای اهواز زهرا هم شدیدا مشغول کارهای عروسیش بود برای هم مسئولیت بسیج خواهران فعلا با من بود داشتم پرونده یکی از خواهران کنترل میکردم که آقای اصغری…
بسم رب العشق

#قسمت شصت ودوم

#علمدار_عشق 

امتحانای ترم چهارم من تموم شد
جشن فارغ التحصیلی مرتضی اینا هم برگرارشد
و‌مرتضی با مدل A دانشجویی نخبه اعلام شد
و از یک ماه دیگه برابر با ترم ۵ من
توی نیروگاه هسته ای نطنز شروع به کار میکرد
قراربود همزمان هم تو سپاه ناحیه قزوین شروع به کار کنه
تو خونه خودمون داشتم تحقیقم تایپ میکردم
که گوشیم زنگ خورد
یه نگاه ب اسم مخاطب کردم عروس داییم مائده سادات بود
دکمه اتصال مکالمه زدم
- الو سلام مائده جان
•• سلام عزیزم خوبی؟
آقامرتضی خوبه ؟
حاج آقا و عمه جان خوبن؟
- ممنون همه خوبن
شما چیکار میکنی ؟
پیداتون نیست ؟
این پسردایی ما کجاست ؟
پیدایش نیست
•• برای همین زنگ زدم عزیزم
فرداشب بیاید خونه ما
با عمه اینا
همه دعوت کردم
- ان‌ شاالله خیره
•• آره عزیزم خیره
سید رسول داره میره سوریه
خاستم شب قبل از رفتنش
یه مهمونی بگیرم
- مائده جان
پسردایی
برای چی میره سوریه ؟
•• بعنوان مدافع حرم میره عزیزم
- توام موافقت کردی مائده؟
•• آره عزیزم
نمیخام مانع رسیدنش به معشوق باشم
- خدا چه درجه صبری بهت داده مائده
ان شاالله به سلامتی بره برگرده
•• ممنون ان شاالله
با آقا مرتضی بیاید منتظرتونم
- باشه چشم
•• به عمه جان سلام برسون
یاعلی

شماره مرتضی گرفتم
- سلام علیکم حاجی فاتح قلوب
+ علیکم سلام تاج سر
-خداقوت عزیزم
+ ممنون
- مرتضی
+جانم ساداتم 

- فرداشب یه مهمونی دعوتیم
+ مهمونی رفتن ناراحتی مگه؟
- آره این مهمانی داره
سیدرسول پسرداییم داره میره سوریه
+ خوشابه سعادتش
خدا نصیب همه آرزومنداش کنه
- ان شاالله
+پس فرداشب میام دنبالت باهم بریم
- آره دستت دردنکنه

+ قربونت کاری نداره خانمی؟
- مراقب خودت باش

نویسنده بانو .....ش

ادامه دارد⬅️⬅️

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
ڪانال مدافعان حـرم
بسم رب العشق #قسمت شصتم #علمدار_عشق + نرگس جان خانم بلند شو عزیزم بریم کتاب بخریم بعد به سمت خونه حرکت کنیم - باشه چشم نزدیک یادمان شهدای مکه یه واحد فرهنگی بود با مرتضی وارد واحد فرهنگی شدیم + سلام بردار خداقوت ببخشید یه نسخه کتاب سلام بر…
بسم رب العشق

#قسمت شصت ویکم

#علمدار_عشق

مرتضی اینا برای یه پروژه از طرف دانشگاه برده بودن نیروگاه هسته ای اهواز

زهرا هم شدیدا مشغول کارهای عروسیش بود
برای هم مسئولیت بسیج خواهران فعلا با من بود
داشتم پرونده یکی از خواهران کنترل میکردم که
آقای اصغری جانشین مرتضی صدام کرد
خواهر موسوی
- بله آقای اصغری
این لیست خواهرانی که مجاز به شرکت در طرح ولایت کشوری شدن
خدمت شما
باهشون هماهنگ کنید
دوره ۵ دیگه شروع میشه
- بله حتما
آقای اصغری
یه سوال

بله بفرمایید

- آقای کریمی مجاز شدن ؟

بله هم آقای کریمی هم آقای صبوری

اسامی نگاه کردم
من و زهرا هم مجاز شده بودم
اما فکر نکنم ما بتونیم بریم

با تک تک خواهران تماس گرفتم
و گزارش دوره بهشون دادم

من بخاطر امتحانام
زهرا بخاطر کارای عروسیش
دوره نرفتیم
دوره تو مشهد بود

تو فرودگاه داشتیم بچه ها را بدرقه میکردیم

- مرتضی خیلی مراقب خورد و خوراکت باش

+ چشم

- رسیدی به من زنگ بزن

+چشم

- رفتی حرم  منم خییییلی دعا کن

+ چشم

- مرتضی مراقب خودت باشیا

+ نرگس چقدر سفارش میکنی
بخدا من بچه نیستما
۲۶-۲۷ سالمه
انقدر که تو داری سفارش میکنی
مامان سفارش نمیکنه

- آخه اولین بار دارم ازت دور میشم خوب نگرانتم

+ من فدات بشم
من گزارش دقیقه ای به شما میدم

- ممنون

تو خونه داشتم کتاب میخوندم
زهرا زنگ زد
- الو سلام آجی خانم
سلام داشتی چیکار میکردی
عروس جان ؟
- زهرا بیکاری ؟
آره
چطورمگه ؟
- میای بریم بدیم خیاطت برام چادر حسنا بدوزه
مطمئنی چادر حسنا میخای ؟
- آره مرتضی هربار تو چادر حسنا سر میکنی
خیلی خوشگل نگات میکنه

وا ؟
- والا
حالا میخام بدوزم
خیلی خوشش میاد

باشه
حاضر شو
میام دنبالت

رفتیم خیاطی

- خانمی لطفا طوری بدوزید که
تا پس فردا حاضربشه
سه روز دیگه
از مشهد میاد
میخام با این چادر برم
بدرقه اش

باشه حتما خانم موسوی

- ممنونم

تو فرودگاه منتظر بودیم پرواز بچه ها بشینه

زهرا با شیطنت گفت
مامان آمبولانس خبر کنیم
داداشم الان نرگس با چادر حسنا
ببینه غش میکنه

مادرجون: عروسم اذیت نکن

دسته گل گرفتم جلو صورتم
طوری که معلوم نباشه
منم

مرتضی وقتی منو دید
فقط با ذوق نگاه میکرد

نویسنده بانو ....ش

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷
#مجنون_من_کجایی ؟
#قسمت شصت هفت
روای سوم شخص جمع

همه برای آمدن سید بسیار خوشحال بودن

باید سید میبردن مزار شهدا تا متوجه گذر این چندسال بشه

جواد تمام سعیش کرد تو راه از فوت همه به سید بگه
وقتی وارد مزارشهدا شدن بازهم سکوت

جواد با مطهره تماس گرفت بعداز خرید حتما با فاطمه سادات بیان مزار شهدا

فاطمه سادات :آله چون الان منو نمیبرید بابایی ببینم ؟
مطهره :آره عزیزم

یه چادر لبنانی پوشیده بود
وارد مزار شهدا شد
فرحناز:فاطمه خاله جون اون آقایی که نزدیک مزار مامان بزرگ نشسته باباست
برو پیشش

فاطمه چندین بار خورد زمین
وقتی دفعه آخر خورد زمین جیغ زد بابا

سید از شوک خارج شد و به سمت فاطمه دوید فاطمه کوچلو به آغوش پدر پنهان برد

فاطمه:بابایی
بابایی
دلم برات یه ژره شده بود

فاطمه سید میبوسید و سید فاطمه به قلبش فشار میداد

به سختی فاطمه راضی شد از پدر جدا بشه
لحظه سختی برای هردوشون بود
بقیه هم فقط اشک میریختن

نویسنده بانو....ش

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت شصت ششم

#راوی مطهره

داشتم از دلشوره میمردم

بعداز ۵-۶ساعت بالاخره جواد زنگ زد
گفت که سید شوکه است و باید با فاطمه سادات حرف بزنه

حرصم گرفته بود پسره ی خنگ من برم به این بچه بگم بعد از ۳/۵ سال بیا با پدرت حرف بزن

-فرحناز
فرحناز
بیا کارت دارم
فرحناز:جانم چی شد مطهره ؟
-جواد زنگ زد گفت سید شوکه است باید با فاطمه سادات حرف بزنه
من الان چه جوری به این بچه بگم
فرحناز:من میگم
-چطوری؟
فرحناز:مطهره خدا امتحان مارو بهت نده
من فولاد آب دیده شدیم
اون فاطمه بچم شیرزنیه
نترسه

فرحناز رفت سمت فاطمه
و گفت فاطمه سادات خاله بیا یه چیزی بهت بگم

فاطمه:چسم آله

فاطمه گرفت بغلش گفت فاطمه جان تو میدونی بابا کجاست ؟

فاطمه :آله چون مامانی میجه بابا لفته از عمه جون حضرت زینب دفاع کنه اما آدم بدا گرفتنش

فرحناز:آفرین دخترگلم
فاطمه اگه بابات الان ناراحت باشه و فقط شما بتونی کمک کنی
کمک میکنی؟

فاطمه سرش پشت هم تکان داد گفت اوهوم اوهوم

فرحناز:فاطمه جونم بابا داره میاد پیشتون اما شما باید قول بدی تا دوروز دیگه نه به مامانی نه به داداش بگی
باشه؟
فاطمه: باشه آله چون

شماره گرفتم فاطمه عزیزم با آقاسید حرف زد

نویسنده بانو....ش

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت شصت پنجم

#راوی جواد (همسرمطهره/پسرخاله رقیه)

امروز روز تبادل اسراست
یک تیم متشکل از فرمانده مدافعین حرم استان ما،روانپزشک ، من و دو پاسدار به سوریه رفتیم
تیم اصلی تبادل در سوریه به ما پیوستن
به سمت کمپی که جایگاه تبادل بود به راه افتادیم

بالاخره بعداز سه -چهار ساعت اسرا تبادل شدن
سید چقدر پیرشده بود
کاملا شوکه بود و هیچ حرفی نمیزد
نظر روانپزشکی همراهمون بود دوتا شوک اساسی بود
۱.صحبت کردن با یکی از اعضای خانواده
۲.حضور در منطقه خان طومان

صحبت کردن با رقیه که اصلا امکان نداشت
چون سید اینور پس میفتاد اونور صددرصد رقیه
با مشورت منو روانپزشک قرار شد سید با دختر ۵سالش صحبت کنه
زدم به شونه سرگرد رفیعی و گفتم :رفیعی جان اینجا یه لحظه نگه دار اخوی

رفتم پایان شماره مطهره گرفتم
-سلام مطهره بانو
مطهره:سلام جواد چی شد؟
-سید الان پیش ماست داریم میریم خان طومان
فقط مطهره بانو برو فاطمه سادات آماده کن با سید حرف بزنه

مطهره:فاطمه چرا؟
-چون سید شوکه است و فاطمه بهترین کیس هست
آمادش کن یه ربع دیگه میزنگم

مطهره:باشه
-مطهره ما تا شب قزوین هستیم
شما عصری برید برای رقیه خرید
به زینب خانم هم زنگ بزنید بیاد قزوین

برنامه فردا هم باهات هماهنگ میکنم

مطهره :باشه

یه ربع گذشت زنگ زدم سید با فاطمه حرف زد تنها اشک ریختن یه شیر مرد و گفت واژه (دخترم) شاهد بودم
روان پزشکی که همراهمون بود میگفت عالیه از اون پیله اسارت داره خارج میشه

تو خان طومان به بچه ها گفتیم از دور مراقب سید باشن
و روانپزشک گفت باید با فاطمه سادات و مطهره حرف بزنه

به مطهره گفتم به سادات کوچولوی ما بگید به هیچ کس از جریان باباش نگه
و خود سادات فردا باید بیاد مزارشهدا تا با پدرش حرف بزنه

تو خان طومان سید شکست و ساخته شد
یه تیم پزشکی تو ایران منتظر سید بودن تا متوجه بشن سید مورد آزمایش انسانی قرار گرفته یانه ؟

و یا شنکجه های شده چقدر آسیب بهش زده

بالاخره ما وارد ایران شدیم
درعرض چندساعت متوجه شدیم سید خیلی شکنجه شده
و واقعا مرد بوده که حرفی نزده
الان تو یه اتاق درحال راز و نیاز با خداست
چقدر عاشقانه و خالصانه خودش رو خرج مخلوقش میکنه...

نویسنده بانو....ش

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
Ещё