ڪانال مدافعان حـرم

#عقد
Канал
Логотип телеграм канала ڪانال مدافعان حـرم
@iran_iranПродвигать
15,5 тыс.
подписчиков
79,1 тыс.
фото
58,6 тыс.
видео
104 тыс.
ссылок
ذکر تعجیل فرج رمز نجات بشر است ما بر آنیم که این رمز جهانی بشود... ارسال اخبار و انتقاد و پیشنهاد @shahid_313 @diyareasheghi ❤️آرشیو کانال های شهدا و مدافعان حرم 👉 @lranlran
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔸همه به شکرانه عید سعید غدیر خم و به عشق مولا علی(ع) لبخند بسازیم.

◻️پویش ملی #عقد_اخوت

🔻 به همت اداره‌کل فرهنگی شهرداری تهران شما هموطنان عزیز می‌توانید برای شرکت در این پویش ملی تصویری از عقد اخوت خود با یکی از دوستان یا آشنایان‌تان را با هشتگ #ما_برادریم و #ما_خواهریم به صفحه مجازی به آدرس @shahrah_me در اینستاگرام ارسال و در قرعه‌کشی ۵۰ جایزه نقدی یک میلیون تومانی این پویش شرکت کنید.

🔹مهلت ارسال تصاویر شما تا روز عید سعید غدیر خم می‌باشد.

💢http://telegram.me/Iran_Iran
🍃 بسم الله الرحمن الرحیم

🍃 مدافع عمه ی #سادات شدن ، کار هر کسی نیست؛ به قولی قلبت را بو میکنند و اگر بوی #حبّ_دنیا بدهد ، همانجا رهایت میکنند تا زمانی که تنها تعلقت در دنیا عشقی باشد که بهرِ داغ #حسین_بن_علی چشم هایت را گریان میکند !
به راستی چشمِ گریان سجاد بود که اورا میان چشم ها آورد ؛ گریان بر مصیبت اباعبدلله و خندان در شادی های اهل بیت ؛اصلا معیارش برای زندگی همین بود.
لبخند دلنشینش را از پیامبرش آموخته بود
صبر را از بانوی #صبور #کربلا و ارامش خواستنی اش را از چشمهای پر از توکل #ارباب حسین(ع) میان میدان ...


🍃 از این ها اگر بگذریم ،
رمزی که هنگام خواندن زندگی نامه های شهدا دست گیرت میشود ، نماز است ، آن هم اول وقت !
همین است که نشان میدهد #خدا اولویت است و لبخند رضایت خالقِ عالم به جهانی می ارزد ؛
لبخندی که خدا موقع #قامت بستن سید سجاد میزد و عاشقانه به بندگی کردنِ او خیره میشد ، مخصوصا آن دم دمای صبح که دست به وضو برمیداشت و در آن #سحرگاه به مناجات با خدایش مشغول میشد .

🍃 سجاد سید بود و خوب میدانست که چه باید کرد برای اینکه سرباز واقعی فرزندانِ مادرمان زهرا(س) شود .
برای همین بود که جستجوگرانه منتظر هر فرصتی بود تا خدمت کند و بعد ، چشم هایش را میبست تا کسی از او تشکر نکند ؛
این چنین شد که خدا چشم هایش را به روی وجه خودش باز کرد ، مگر نه اینکه گویند شهید نظر میکند به #وجه_الله ؛ در آخر هم به پاس تمامیِ #مجاهدت هایش از او با شهادت تقدیر کرد ...


🍃 پای صحبت های همسرش که مینشینی میگوید : "نزدیک به چهارسال #عقد بودیم. سید سجاد هیچ وقت دست خالی به منزل مان نمی آمد. همیشه یک شاخه گل برایم می آورد. طوری که حتی اگر یادش می رفت یک شاخه گل بخرد، از باغچه حیاط منزل مان می چید. به همین خاطر از موقع شهادتش تا به حال، هیچ وقت دست خالی به مزارش نرفتم و نمی روم... حداقل یه بسته شکلات هم که شده برایش می برم و روی سنگ مزارش می گذارم. به جبران شیرین ترین لحظاتی که در این یازده سال برایم ساخت و روزهایی که با گل به دیدنم می آمد."

🍃 باشد که منتقم خونِ ارباب ظهور کند و اینبار هم سید سجاد با دست پر به دیدار همسر عاشقش بیاید ...
شهادتت مبارک شهیدِ صبورِ ایران❤️

✍️نویسنده: #اسما_همت

🌸به مناسبت سالروز #شهادت
#شهید #سید_سجاد_حسینی

📅تاریخ تولد : ۱۳ تیر ۱۳۶۳
📅تاریخ شهادت : ۹ آبان ۱۳۹۴

🕊محل شهادت : سوریه
🥀مزار شهید : گلزار شهدای دینان ، اصفهان

#گرافیست_الشهدا

▪️ڪانال مدافعان حـــــرم
🌐 @Iran_Iran
https://t.me/joinchat/AAAAADvRqlwtdgFnCnTrvQ
🍃سامرا و کوچه های ساکتش، حرم و غربتش ، #سرداب مقدس و امام غائب از نظر، دل زائر و بغض #انتظار، دو رکعت نماز و #دعای_فرج....همه را مدیون مدافعانی هستیم که با جانشان، امنیتِ جانمان را تأمین می کنند. آنان که به عشق #ائمه_اطهار هرجا زنگ خطری به صدا درآمد، جان بر کف حاضر شدند.🙂

🍃مهدی نوروزی از همان مدافعانی است که جسارت به حرم های سوریه، #سامرا و ظلم به خانواده های شیعه را تاب نیاورد و برای دفاع راهی شد .👣

🍃شجاعتش باعث شد تا به او لقب #شیر_سامرا بدهند. خط شکن بود و هرجا که نیروها در تنگنا بودند، چشم امیدشان به فرمانده بود تا خط محاصره را بشکند و همه چیز ختم به خیرشود🌴

🍃از دعای همسر در خطبه #عقد تا دعای مادر در زیر قبه #شش_گوشه به شهادتش ختم می شد.

🍃شب های جمعه از سامرا به #کربلا می رفت. #زیارت_عاشورا با بغض می خواند، روضه میخواند و گریه می کرد. شاید در #روضه_علی_اصغر، محمد هادی اش رابه #شش_ماهه حسین سپرد و از او دل کند.

🍃بعد از زیارت #اربعین در جست و جوی شهادت راه سامرا را پیش گرفت وآخر هم شهد #شهادت نصیبش شد. آخرین نفس را به یگانگی معبود شهادت داد و و با ذکر #لا_اله_الا_الله شهید شد.🕊

🍃او رفت و حالا دل داغدار خانواده باقی مانده و حرف های عده ای که نمکِ روی #زخم است...
و #محمد_هادی که سخت برای پدر #دلتنگ است....

🌺به مناسبت سالروز #تولد #شهید #مهدی_نوروزی

نویسنده : #طاهره_بنایی منتظر

📅تاریخ تولد: ۱۵ خرداد ۱۳۶۱
📅تاریخ شهادت: ۲۰ دی ۱۳۹۳. سامرا
🥀مزار شهید : کرمانشاه

#گرافیست_الشهدا

▪️ڪانال مدافعان حـــــرم
🌐 @Iran_Iran
https://t.me/joinchat/AAAAADvRqlwtdgFnCnTrvQ
✍️ #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_چهل_و_دوم

💠 از اینهمه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهان‌کاری نداشت که با نمک لحنش پاسخ داد :«داداش من دارم میرم تو راحت حرفاتو بزنی، تو کجا می‌خوای بیای؟»

از صراحت شوخ ابوالفضل اینبار من هم به خنده افتادم و خنده بی‌صدایم مقاومت مصطفی را شکست که بی‌هیچ حرفی سر جایش نشست و می‌دیدم زیر پرده‌ای از خنده، نگاهش می‌درخشد و به‌نرمی می‌لرزد.

💠 مادرش به بهانه بدرقه ابوالفضل به‌زحمت از جا بلند شد، با هم از اتاق بیرون رفتند و دیگر برنگشت.

باران #احساسش به حدی شدید بود که با چتر پلکم چشمانم را پوشاندم و او ساده شروع کرد :«شاید فکر کنید الان تو این وضعیت نباید این خواسته رو مطرح می‌کردم.»

💠 و من از همان سحر #حرم منتظر بودم حرفی بزند و امشب قسمت شده بود شرح #عشقش را بشنوم که لحنش هم مثل دلش برایم لرزید :«چند روز قبل با برادرتون صحبت کردم، گفتن همه چی به خودتون بستگی داره.»

نگاهش تشنه پاسخی به سمت چشمه چشمانم آمد و من در برابر اینهمه احساسش کلمه کم آورده بودم که با آهنگ آرمشبخش صدایش جانم را نوازش داد :«همونجوری که این مدت بهم اعتماد کردید، می‌تونید تا آخر عمر بهم #اعتماد کنید؟»

💠 طعم #عشقش به کام دلم به‌قدری شیرین بود که در برابرش تنها پلکی زدم و او از همین اشاره چشمم، پاسخش را گرفت که لبخندی شیرین لب‌هایش را ربود و ساکت سر به زیر انداخت.

در این شهر هیچکدام آشنایی نداشتیم که چند روز بعد تنها با حضور ابوالفضل و مادرش در دفتر #رهبری در زینبیه عقد کردیم.

💠 کنارم که نشست گرمای شانه‌هایش را حس کردم و از صبح برای چندمین بار صدای تیراندازی در #زینبیه بلند شده بود که دستم را میان انگشتانش محکم گرفت و زیر گوشم اولین #عاشقانه‌اش را خرج کرد :«باورم نمیشه دستت رو گرفتم!»

از حرارت لمس احساسش، گرمای #عشقش در تمام رگ‌هایم دوید و نگاهم را با ناز به سمت چشمانش کشیدم که ضربه‌ای شیشه‌های اتاق را در هم شکست.

💠 مصطفی با هر دو دستش سر و صورتم را پوشاند و شانه‌هایم را طوری کشید که هر دو با هم روی زمین افتادیم.

بدن‌مان بین پایه‌های صندلی و میز شیشه‌ای سفره #عقد مانده بود، تمام تنم میان دستانش از ترس می‌لرزید و همچنان رگبار #گلوله به در و دیوار اتاق و چهارچوب پنجره می‌خورد.

💠 ابوالفضل خودش را از اتاق کناری رسانده و فریاد #وحشتزده‌اش را می‌شنیدم :«از بیرون ساختمون رو به گلوله بستن!» مصطفی دستانش را روی سر و کمرم سپر کرده بود تا بلند نشوم و مضطرب صدایم می‌کرد :«زینب حالت خوبه؟»

زبانم به سقف دهانم چسبیده و او می‌خواست بدنم را روی زمین بکشد که دستان ابوالفضل به کمک آمد. خمیده وارد اتاق شده بود و شانه‌هایم را گرفت و با یک تکان از بین صندلی تا در اتاق کشید.

💠 مصطفی به سرعت خودش را از اتاق بیرون کشید و رگبار گلوله از پنجره‌های بدون شیشه همچنان دیوار مقابل را می‌کوبید که جیغم در گلو خفه شد.

مادر مصطفی کنار دیگر کارکنان دفتر #رهبری گوشه یکی از اتا‌ق‌ها پناه گرفته بود، ابوالفضل در پناه بازوانش مرا تا آنجا برد و او مادرانه در آغوشم کشید.

💠 مصطفی پوشیده در پیراهن سفید و کت و شلوار نوک مدادی #دامادی‌اش هراسان دنبال اسلحه‌ای می‌گشت و چند نفر از کارکنان دفتر فقط کلت کمری داشتند که ابوالفضل فریاد کشید :«این بی‌شرف‌ها دارن با #مسلسل و دوشکا می‌زنن، ما با کلت چی‌کار می‌خوایم بکنیم؟»

روحانی مسئول دفتر تلاش می‌کرد ما را آرام کند و فرصتی برای آرامش نبود که تمام در و پنجره‌های دفتر را به رگبار بسته بودند.

💠 مصطفی از کنار دیوار خودش را تا گوشه پنجره کشاند و صحنه‌ای دید که لب‌هایش سفید شد، به سمت ابوالفضل چرخید و با صدایی خفه خبر داد :«اینا کیِ وقت کردن دو طرف خیابون رو با سنگچین ببندن؟»

من نمی‌دانستم اما ظاهراً این کار در جنگ شهری #دمشق عادت #تروریست‌ها شده بود که جوانی از کارمندان دفتر آیه را خواند :«می‌خوان راه کمک ارتش رو ببندن که این وسط گیرمون بندازن!»

💠 و جوان دیگری با صدایی عصبی وحشی‌گری ناگهانی‌شان را تحلیل کرد :«هر چی تو حمص و حلب و دمشق تلفات میدن از چشم #رهبری ایران می‌بینن! دستشون به #حضرت_آقا نمی‌رسه، دفترش رو می‌کوبن!»

سرسام مسلسل‌ها لحظه‌ای قطع نمی‌شد، می‌ترسیدم به دفتر حمله کنند و تنها #زن جوان این ساختمان من بودم که مقابل چشمان همسر و برادرم به خودم می‌لرزیدم.

💠 چشمان ابوالفضل به پای حال خرابم آتش گرفته و گونه‌های مصطفی از #غیرت همسر جوانش گُر گرفته بود که سرگردان دور خودش می‌چرخید.

از صحبت‌های درگوشی مردان دفتر پیدا بود فاتحه این حمله را خوانده‌اند که یکی‌شان با #تهران تماس گرفت و صدایش را بلند کرد :«ما ده دیقه دیگه بیشتر نمی‌تونیم #مقاومت کنیم!»...

#ادامه_دارد


✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد



🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
‍ ‍ سامرا و کوچه های ساکتش، حرم و غربتش ، #سرداب مقدس و امام غائب از نظر، دل زائر و بغض #انتظار، دو رکعت نماز و #دعای_فرج....
همه را مدیون مدافعانی هستیم که با جانشان، امنیتِ جانمان را تأمین می کنند.آنان که به عشق #ائمه_اطهار هرجا زنگ خطری به صدا درآمد، جان بر کف حاضر شدند.

مهدی نوروزی از همان مدافعانی است که جسارت به حرم های سوریه، #سامرا و ظلم به خانواده های شیعه را تاب نیاورد و برای دفاع راهی شد .

شجاعتش باعث شد تا به او لقب #شیر_سامرا بدهند. خط شکن بود و هرجا که نیروها در تنگنا بودند، چشم امیدشان به فرمانده بود تا خط محاصره را بشکندو همه چیز ختم به خیرشود.

از دعای همسر در خطبه #عقد تا دعای مادر در زیر قبه #شش_گوشه به شهادتش ختم می شد.

شب های جمعه از سامرا به #کربلا می رفت .#زیارت_عاشورا با بغض می خواند ، روضه میخواند و گریه می کرد.شاید در #روضه_علی_اصغر، محمد هادی اش رابه #شش_ماهه حسین سپرد و از او دل کند

بعد از زیارت #اربعین در جست و جوی شهادت راه سامرا را پیش گرفت وآخر هم شهد #شهادت نصیبش شد. آخرین نفس را به یگانگی معبود شهادت داد و و با ذکر #لا_اله_الا_الله شهید شد.

او رفت و حالا دل داغدار خانواده باقی مانده و حرف های عده ای که نمکِ روی #زخم است...
و #محمد_هادی که سخت برای پدر #دلتنگ است....
راستی اگر فرزندانتان با آرامش #بابا_نان_داد را می نویسند‌; بخاطر این است که بابای محمد هادی با #عشق_جان_داد..

به مناسبت سالروز #تولد_شهید #مهدی_نوروزی

نویسنده:#طاهره_بنائی منتظر

📆تولد: ۱۵ خرداد ۱۳۶۱
📅شهادت: ۲۰ بهمن ۱۳۹۳. سامرا
🗺مزار : کرمانشاه

#گرافیست_الشهدا

🌐 @Iran_Iran
https://t.me/joinchat/AAAAADvRqlwtdgFnCnTrvQ
✍️ #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_دوم

💠 به‌قدری جدی شده بود که نمی‌فهمید چه فشاری به مچ دستم وارد می‌کند و با همان جدیت به جانم افتاده بود :«تو از اول با خونواده‌ات فرق داشتی و به‌خاطر همین تفاوت در نهایت ترک‌شون می‌کردی! چه من تو زندگی‌ات بودم چه نبودم!» و من آخرین بار خانواده‌ام را در محضر و سر سفره #عقد با سعد دیده بودم و اصرارم به ازدواج با این پسر سر به هوای #سوری، از دیدارشان محرومم کرده بود که شبنم اشک روی چشمانم نشست.

از سکوتم فهمیده بود در #مناظره شکستم داده که با فندک جرقه‌ای زد و تنها یک جمله گفت :«#مبارزه یعنی این!» دیگر رنگ محبت از صورتش رفته و سفیدی چشمانش به سرخی می‌زد که ترسیدم.

💠 مچم را رها کرد، شیشه دلستر را به سمتم هل داد و با سردی تعارف زد :«بخور!» گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و مردمک چشمم زیر شیشه اشک می‌لرزید و او فهمیده بود دیگر تمایلی به این شب‌نشینی #عاشقانه ندارم که خودش دست به کار شد.

در شیشه را با آرامش باز کرد و همین که مقابل صورتم گرفت، بوی #بنزین حالم را به هم زد. صورتم همه در هم رفت و دوباره خنده #مستانه سعد بلند شد که وحشتزده اعتراض کردم :«می‌خوای چی‌کار کنی؟»

💠 دو شیشه بنزین و #فندک و مردی که با همه زیبایی و #عاشقی‌اش دلم را می‌ترساند. خنده از روی صورتش جمع شد، شیشه را پایین آورد و من باورم نمی‌شد در شیشه‌های دلستر، بنزین پُر کرده باشد که با عصبانیت صدا بلند کردم :«برا چی اینا رو اوردی تو خونه؟»

بوی تند بنزین روانی‌ام کرده و او همانطور که با جرقه فندکش بازی می‌کرد، سُستی مبارزاتم را به رخم کشید :«حالا فهمیدی چرا می‌گفتم اون‌روزها بچه بازی می‌کردیم؟»

💠 فندک را روی میز پرت کرد، با عصبانیت به مبل تکیه زد و با صدایی که از پس سال‌ها انتظار برای چنین روزی برمی‌آمد، رجز خواند :«این موج اعتراضی که همه کشورهای عربی رو گرفته، از #تونس و #مصر و #لیبی و #یمن و #بحرین و #سوریه، با همین بنزین و فندک شروع شد؛ با حرکت یه جوون تونسی که خودش رو آتیش زد! مبارزه یعنی این!»

گونه‌های روشنش از هیجان گل انداخته و این حرف‌ها بیشتر دلم را می‌ترساند که مظلومانه نگاهش کردم و او ترسم را حس کرده بود که به سمتم خم شد، دوباره دستم را گرفت و با مهربانی همیشگی‌اش زمزمه کرد :«من نمی‌خوام خودم رو آتیش بزنم! اما مبارزه شروع شده، ما نباید ساکت بمونیم! #بن_علی یه ماه هم نتونست جلو مردم تونس وایسه و فرار کرد! ُسنی_مبارک فقط دو هفته دووم اورد و اونم فرار کرد! از دیروز #ناتو با هواپیماهاش به لیبی حمله کرده و کار #قذافی هم دیگه تمومه!»

💠 و می‌دانستم برای سرنگونی #بشّار_اسد لحظه‌شماری می‌کند و اخبار این روزهای سوریه هوایی‌اش کرده بود که نگاهش رنگ رؤیا گرفت و آرزو کرد :«الان یه ماهه سوریه به هم ریخته، حتی اگه ناتو هم نیاد کمک، نهایتاً یکی دو ماه دیگه بشّار اسد هم فرار می‌کنه! حالا فکر کن ناتو یا #آمریکا وارد عمل بشه، اونوقت دودمان بشّار به باد میره!»

از آهنگ محکم کلماتش ترسم کمتر می‌شد، دوباره احساس مبارزه در دلم جان می‌گرفت و او با لبخندی فاتحانه خبر داد :«مبارزه یعنی این! اگه می‌خوای مبارزه کنی الان وقتشه نازنین! باور کن این حرکت می‌تونه به #ایران ختم بشه، بشرطی که ما بخوایم! تو همون دختری هستی که به خاطر اعتقاداتت قیام کردی! همون دختری که ملکه قلب پسر مبارزی مثل من شد!»

💠 با هر کلمه دستانم را بین انگشتان مردانه‌اش فشار می‌داد تا از قدرتش انگیزه بگیرم و نمی‌دانستم از من چه می‌خواهد که صدایش به زیر افتاد و #عاشقانه تمنا کرد :«من می‌خوام برگردم سوریه...» یک لحظه احساس کردم هیچ صدایی نمی‌شنوم و قلبم طوری تکان خورد که کلامش را شکستم :«پس من چی؟»

نفسش از غصه بند آمده و صدایش به سختی شنیده می‌شد :«قول میدم خیلی زود ببرمت پیش خودم!» کاسه دلم از ترس پُر شده بود و به هر بهانه‌ای چنگ می‌زدم که کودکانه پرسیدم :«هنوز که درس‌مون تموم نشده!» و نفهمید برای از دست ندادنش التماس می‌کنم که از جا پرید و عصبی فریاد کشید :«مردم دارن دسته دسته #کشته میشن، تو فکر درس و مدرکی؟»

💠 به‌ هوای #عشق سعد از همه بریده بودم و او هم می‌خواست تنهایم بگذارد که به دست و پا زدن افتادم :«چرا منو با خودت نمی‌بری سوریه؟» نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم، با قامت بلندش به سمتم خم شد و با صدایی خفه پرسید :«نازنین! ایندفعه فقط شعار و تجمع و شیشه شکستن نیست! ایندفعه مثل این بنزین و فندکه، می‌تونی تحمل کنی؟»...


#ادامه_دارد


✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد


🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
💞 #ازدواج_به_سبک_شهدا

در دومین دیدار‌مان به من گفت دوست دارم مثل همسر شهید تجلایی برای من در لحظه #عقد از خداوند شهادت بخواهی.شهادت صحبت همیشگی ما بود از جلسه اول #خواستگاری تا لحظه آخری ڪه با هم بودیم در مورد شهادتش و تنها ماندن من حرف بود.

💞 #مهریه من یك حج بود ڪه تصمیم گرفتیم نرویم تا نابودی آل‌سعود بعد 14 سڪه به نیت 14 معصوم. در اولین روز از رجب عقد كردیم و در 21 مرداد۹۲بعد از 14 ماه زندگی‌مان را آغاز ڪردیم

💞سر سفره عقد چند باری در گوشم گفت ڪه #آرزویم یادت نرود، دعا ڪن شهید بشوم و برایم سخت بود ڪه این دعا را بڪنم.هرچند خودم را قانع ڪرده بودم ڪه شهادت #بهترین نوع ترك دنیاست و تا خدا نخواهد هیچ اتفاقی نمی‌افتد

💞فردای روز عقد ڪه پنج‌شنبه بود رفتیم گلزار شهدای تبریز.آنجا با خودم كلنجار می‌رفتم ڪه برایش بخواهم یا نه؟بعد با خودم گفتم الان ڪه بین این مزارها راه می‌روم اگر شهیدی هم‌اسم صادقم دیدم مصرانه برایش شهادت بخواهم دقیقاً در همین فكر بودم كه روبه‌رویم شهیدی هم‌اسم صادق دیدم.نشستم و فاتحه‌ای خواندم و گریه ڪردم

#جانباز_فتنه۸۸
#مدافع_حرم
#شهید #صادق_عدالت_اکبری
#شهادت؛۹۵/۰۲/۰۴🕊

🇮🇷 @iran_iran
روایتی از ازدواج شهید مدافع حرم #محمد_زهره_وند :

🔸️پس از گذراندن دوماه از عقد در 23 آبان ماه با برگزاری مراسمی ساده و همراه با مولودی خوانی راهی خانه او زندگی مشترک شدم.

🔸️شب عید غدیر با محمد #عقد کردیم و آخرین دیدارمان هم پاییز ۹۴ بود که او با همه عشقش به دخترمان ریحانه٬ هستی‌اش را فدای حضرت زینب و دفاع از حریم اهل بیت(ع) کرد.

🔸️محمد عاشق زندگی و دخترمان بود اما باور دارم که خداوند عشقی را نشانش داد که او راهی این راه پرزحمت و پرمشقت شد راهی که انتهای آن شهادت بود.

🌸انتشار به مناسبت سالروز ازدواج حضرت علی (ع) و حضرت زهرا (س)


🌕 @Iran_Iran
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
💝عقد آسمانی در بهشت زمین

💞کلیپ زیبا و دلنشین از #عقد_آسمانی زوج جوان در جوار شهدای تازه تفحص شده در #معراج_شهدا

🌹ڪانال مدافعان حرم🌹👇
🌐 @Iran_Iran
🌐 eitaa.com/Iran_Iran
🌐 sapp.ir/Iran_Iran
💝مقدمه آشنایی در اردوی #راهیان_نور

💞 #عقد_آسمانی درجوار شهدای تازه تفحص شده #معراج_شهدا

💐 #عهد_آسمانی ،زندگی به سبک شهدا

🌹ڪانال مدافعان حرم🌹
🔶 telegram.me/joinchat/BbFs6TvRqlzeBAHVOWH5tw
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
💞وقت آن شد
که به زنجیرِ تو
دیوانه شویم...

#مولانا

#عقد_آسمانی در جوار شهدای گمنام
#کهف_الشهدا

🌹ڪانال مدافعان حرم🌹
@Iran_Iran
خواب عجیب شهید #محمد_مسرور قبل از شهادتش
#داماد_شش_ماهه
#عقد
شهادت۹۴/۱۱/۱۶

🌹 مدافعان حرم 🌹
@lranlran