"و نقل است که بر سرِ آب برفتی که قدمِ او تَر نشدی. یکی گفت: "میگویند که بر سرِ آب میروی." گفت: "موذّن مسجد را بپرس که مردی راست است." از موذّن پرسید. گفت: "من آن ندانم ولیکن روزی در حوض شد تا طهارت کند. در حوض افتاد. اگر من نبودمی در آنجا بمردی."
▪️تذکرة الاولیاء: تصحیح شفیعی کدکنی، ذکر سهل بن عبدالله تُستَری، نشرسخن، ص ۳۱۳.
ظاهر این حکایت خالی از طنز و مطایبه نیست. عارفی که کرامات او بر زبان مردمان جاری بوده و دهانبهدهان میگشته؛ کسی که میتوانسته بر روی آب راه برود بیآنکه قدمش تَر شود؛ با این حال، همین عارف، چنان که موذنی به چشم خود دیده بود روزی به قصد وضو در حوض مسجد میافتد و اگر او، آنجا حاضر نبود و به کمکش نمیشتافت بیم آن میرفت که در همان آب اندک غرق شود و بمیرد. جنبۀ طنزآمیز ماجرا از رفتار خود این عارف ناشی میشود که قصه غرق شدنش را از زبان مرد موذن فاش میکند. گویی او خوش داشته داستان بر آب دریا رفتنش را، بیاساس نشان دهد و به بازی و طنز و شوخی بگیرد. انگار او خواسته بگوید من خودم یک چنین ادعایی ندارم. چگونه ممکن است کسی بتواند بر روی آب راه برود اما جایی دیگر، در حوضی بیفتد و تا دم مرگ پیش برود؟!
با این همه، جنبۀ طنزآمیز داستان تا حد زیادی رنگ میبازد اگر ماجرا را، قدری عمیقتر، از منظری عرفانی، بنگریم. یکی آنکه میتوان گفت قهرمان قصه، با این کار میخواسته احوالش را پوشیده بدارد. چنان که عطار از زبان شیخ ابوعلی دقّاق در پایان همین حکایت نقل میکند: "او صاحب کرامات بود. حق تعالی خواست که اولیای خویش را پوشیده دارد."
منظر دیگر را باید در حکایتی مشابه سراغ گرفت که سعدی در گلستان آورده است. با طرح این نکته در پایان حکایت، که عارفان همواره در یک حال نیستند. احوال معنوی و تجربههای عرفانی، عَلَی الدَّوام نیست. احوال عارفانه چون برق جهنده است، که تنها در لحظاتی کوتاه و به سرعت گذرنده نمایان میشود. از همین روست که آنها گاهی فیالمثل بر روی آب دریا راه میروند و گاهی هم با مشقّت بسیار از غرق شدن در برکه آبی میجهند. آن چنان که یکی از صُلحای لبنان که به گفتۀ سعدی، مقامات او در دیار عرب مذکور بود و کرامات مشهور، به جامع دمشق درآمد و در کنار برکه کَلّاسه طهارت میساخت. پایش بلغزید و به حوض درافتاد و به مشقت بسیار از آن جا رهایی یافت. چون از نماز بپرداخت یکی از یاران گفت: مرا مشکلی هست. گفت: آن چیست؟ گفت: یاد دارم که شیخ بر روی دریای مغرب برفت و قدمش تَر نشد. امروز چه حالت بود که در این یک قامت آب از هلاک چیزی نمانده بود؟
سعدی وضعیت یعقوب را، برای فهم بهتر این حالت شاهد میآورد:.
یکی پرسید از آن گم کرده فرزند / که ای روشنگهر پیر خردمند
ز مصرش بوی پیراهن شنیدی / چرا در چاه کنعانش ندیدی؟
بگفت: احوال ما برق جهان است / دمی پیدا و دیگر دم نهان است
گهی بر طارم أَعلی نشینیم / گهی در پیش پای خود نبینیم
اگر درویش در حالی بماندی / سرِ دست از دو عالم برفشاندی
این ویژگی که تجربههای عرفانی گاهگاهی، آن هم بسیار شتابان و زودگذر، نصیب عارفان میشود، نکتهای است که ویلیام جیمز نیز در کتاب مشهور خود، یعنی "تنوع تجربیات دینی" به آن اشاره میکند. او مشخصاً چهار علامت یا نشانه را مطرح میسازد و میگوید هر تجربهای که دارای این چهار نشانه باشد میتوانیم آن را عرفانی بنامیم:
توصیفناپذیری؛ کیفیتِ معرفتی؛ زودگذری و حالتِ انفعالی.
( برای آگاهی از چند و چون این کیفیات چهارگانه، به درسگفتارهای شانزدهم و هفدهم کتاب مذکور، که به فارسی هم ترجمه شده، مراجعه بفرمایید.)
اینها را البته به هیچ وجه نگفتم تا نشان دهم که عارفان اگر میخواستند میتوانستند بر روی آب راه بروند. من غالبا این قدر عقل و کفایت دارم که چنین بافتهها و دروغهایی را، که خود عارفان حقیقی نیز مدعی آن نبودهاند، بیاساس بپندارم و باور نکنم. مقصودم فقط این بود تا روایت یادشده را از چشمانداز عرفانی بنگرم و از این طریق گریزی بزنم و اشارتی بنمایم به کیفیت و ماهیت تجربههایی که تجربههای عرفانی خوانده میشوند.
@irajrezaie