"در مدرسۀ مولانا"
چو گویی که وام خرد توختم
همه هر چه بایستم آموختم
یکی نغز بازی کند روزگار
که بنشاندت پیش آموزگار
این دو بیت فردوسی را، دوستی از همکلاسیهایِ دانشکدۀ حقوق دانشگاه تهران، که دلی در جهان ادب و شعر و هنر دارد، و به تازگی نیز همپیالۀ حلقۀ مستانِ مثنویخوانیِ ما شده، از سر لطف برایم فرستاده است. یعنی فلانی، بازی نغز روزگار را بنگر که روزگاری همکلاسی بودیم و اکنون به پایِ درسِ تو نشستیم!
برای او نوشتم که عزیزجان، من هم در شگفتم از این بازی نغز روزگار که مرا برای همیشه، پیش این آموزگار بزرگ بشر، یعنی حضرت خداوندگار، جناب مولانا نشاند بیآنکه امیدی برای پایان این نشست مُتصوّر باشد. نوشتم که من اینجا نه خود را معلم و آموزگار بل نوآموزی مشتاق میبینم. نوشتم تاکنون مدارس زیادی را از دبستان تا دانشگاه پشت سر گذاشتم. امیدوارم در این آخرین و اصلیترین مدرسه، که مدرسۀ عشق است، دلخوش و سربلند بیرون بیایم و دلخوش و سربلند بیرون بروم از این جهان.
پس از این گفتوگو، کمی جدیتر با خود اندیشیدم که راستی من اینجا در این مدرسه چه میآموزم که آنجا در آن مدرسهها نیاموختم. حاصل تأمّلم، که البته خام و ناتمام است، چنین بود:
آنجا پُر شدن آموختم، اینجا باید از خود تهی شدن بیاموزم.
آنجا داشتن آموختم، اینجا باید بودن بیاموزم.
آنجا خواندن آموختم، اینجا باید خواندنیِ دگر و شنیدن و دیدنیِ دگر آموزم.
آنجا رفتن و دویدن آموختم، اینجا باید پریدن و رقصیدن آموزم.
آنجا بُردن آموختم، اینجا باید باختن بیاموزم.
آنجا سببدانی آموختم، اینجا باید حیرت بیاموزم.
آنجا سخن و سخنوری آموختم، اینجا باید سکوت و خاموشی بیاموزم.
آنجا اندوه و گریستن آموختم؛ اینجا باید شادی و خندیدن بیاموزم.
آنجا تلخی و عبوسی و سرکهفروشی آموختم، اینجا باید شیرینی و شکرفروشی و حلواگری بیاموزم.
آنجا سنگینی و گرانجانی آموختم، اینجا باید سبکباری و سبکجانی بیاموزم.
آنجا محاسبهگری آموختم، اینجا باید معاشقهگری بیاموزم.
آنجا پژمردن آموختم، اینجا باید شکفتن آموزم.
آنجا مشغلهسازی و مشغلهبازی آموختم، اینجا باید مشغلهسوزی و مشعلافروزی بیاموزم.
آنجا ملولی و سردی و فسردگی آموختم، اینجا باید گرمی و چالاکی و چابکی بیاموزم.
آنجا به میزان این یک و آن یک، موزون شدن آموختم، اینجا باید به میزان خویش، موزون شدن و موزون بودن بیاموزم.
آنجا نحوِ صحو آموختم اینجا اما در مدرسۀ عشقِ و مدرسۀ زندگی مولانا، نحوِ محو و دانش فقر را باید بیاموزم و بادا که بیاموزم.
آن چنان که حضرت خاموش فرمود:
زین همه انواعِ دانش روزِ مرگ
دانشِ فقر است سازِ راه و برگ!مردِ نحوی را از آن در دوختیم
تا شما را نحوِ محو آموختیمفقهِ فقه و نحوِ نحو و صرفِ صرف
در کمآمد یابی ای یارِ شِگَرف!
@irajrezaie