"
همه واژگونه بُوَد کارِ دیو!"
«فردوسی»
در شاهنامه، چنان که از داستانِ نبرد رستم با اکواندیو برمیآید، یکی از ویژگیهای دیوان، وارونهخویی و وارونهکاری آنان است. دیوان دشمن میدارند هر آنچه را که آدمیان، بر مَدارِ مهر و داد و خِرَد، خوش میدارند و موجبِ بهروزی و آبادانی و آسایش و گشایشِ زندگی خویش میپندارند. دروغ و فسون و نیرنگ، نزد آنها عزیز و ارجمند است و راستی و درستی و شادی، خوار و تباه! اینان نگاه میکنند تا خردمندان و دانایان و آزادگان یک قوم، بر چه سیره و ساناند و چه آرمان و آرزویی را خواهان؛ نه از آن رو که بر طریق آنان قدم بردارند، بل صرفا بدان جهت که خلاف آنان، عمل نمایند.
شادیِ مردمان، مایۀ اندوهِ آنان و اندوهِ مردمان، مایۀ شادی آنهاست. منفورترین عضوِ آدمی نزد آنها، یکی قلب است و دیگر مغز! قلبی که از جوششِ مِهر، میلرزد و میتپد و میتراود و مغزی که از کوشش خِرَد، میجوید و میسنجد و میکاود. ظلمت و جهل و تاریکی را دوست میدارند و نور و روشنی و دانشوری را دشمن! دیوان از دو چیز سختتر از هر چیز دیگری در هراسند: یکی
آینه و دیگر
ترازو. نه خود را در آینه هرگز مینگرند، و نه خود را در ترازو هرگز میسنجند. از همین روست که بیشترین قهر و غضب، و جفا و بیداد را در حق این دو به کار میگیرند. میشکنند و میسوزند و میگدازند هر آنچه را که از آینه و ترازو نشانی دارد. از علم و تحقیق و پژوهش، مدام، دم می زنند، اما تنها زمانی برای دستاورد آن، احترام و اعتباری قائلاند که بر پنداشتهای موهوم آنان، مُهرِ تأییدی بگذارد.
باری، به داستان اکواندیو بازگردیم و خصلت وارونهخویی و وارونهکاریاش. بازگردیم به آن صحنه از داستان، که رستم در دستانِ این دیو نابکار در میان آسمان و زمین معلّق است. آنجا که در همان آغاز نبرد، رستم را بر دست گرفته و بالای سر بداندیش خویش برده است. در این هنگامه، که آهنگِ مرگ رستم میکند از او میخواهد تا به خشکیاش اندازد یا به دریا؟ این پرسش البته پرسشی از سر لطف در حق حریفش نیست. چراکه به چشم او، مرگ دشمن هر چه دلخراشتر، دلخواهتر! وانگهی، او اساسا هیچ باوری به اختیار و آزادی آدمیان ندارد؛ چه در میدان زندگی، چه در میدان مرگ! رستم که با این خوی و خصلت دیوان به خوبی آشناست، میخواهد تا به خشکیاش، اندازد. دیوِ وارونهکار، به رغمِ خواست ظاهرِ رستم، در دریایش میاندازد. رستم بدین حیلت، شناکنان از دریا بیرون میآید و در پایان نیز، در نبردی تازه، کار دیو را یکسره میسازد.
فردوسی از کسانی که با روایت و داستانِ شگفت او، همداستان نیستند، میخواهد تا به دانش گرایند و فراتر از پیمانه و صورت و ظاهرِ قصه، به دانه و مغز و معنای آن، درنگرند.
نباشی بدین گفته همداستان / که دهقان همی گوید از باستان
خردمند کین داستان بشنود / به دانش گَراید بدین نگرود
ولیکن چو معنیش یاد آوری / شوی رام و کوته شود داوری
این همان سفارشی است که فرزانۀ توس در دیباچه و آغاز شاهنامه با خواننده هُشیوار کتاب خود، در میان میگذارد. راهبردی روشن برای خواندن و دریافتن این کلانمتن و قرآن پارسی، تا چگونه با اثر عزیز و عظیم و سترگش، که مشحون از انواع و اسالیبِ روایت، از اسطوره تا تاریخ، از حماسه و قصههای عاشقانه تا روایتهای عیاری و غیره با متنوعترین شخصیتها، بُنمایهها و فضاهاست، مواجه شویم.
تو این را دروغ و فسانه مدان / به یکسان رَوِشنِ زمانه مدان
از او هر چه اندر خُورَد با خِرَد / دگر بر رهِ رمز معنی بَرَد
با همین نگاه و رویکرد است که فردوسی، دیو را رمزی از انسانها و بل بهتر است بگوییم رمزی از انساننماهایی میشمارد که از خویِ راستی و مردمی تهی شدند و طریق بیداد و ناراستی و ناسپاسی در پیش گرفتند.
تو مر دیو را مردم بد شناس / کسی کو ندارد ز یزدان سپاس
@irajrezaie