زبانم خشک شده…
چی بگویم؟!
خودم را گم کردهام.
اصلاً چیزی برای گفتن ندارم.
اگر خودم را خوشبخت بنامم، این فراتر از خوشبختی است.
بیصبرانه، روزها منتظرش بودم، و حالا که امشب به دستم رسید، با شتاب به سویش رفتم تا بخوانمش.
اولین متن را که خواندم، چیزی درونم لرزید.
نمیدانم این چه بود… برقگرفتگی؟ یا زلزلهای که تنها در من رخ داد؟
میخواستم کتاب را کنار بگذارم و هر روز تنها یک متن بخوانم،
ولی دلم نیامد.
انگار واژهها دستم را میگرفتند و مرا به سوی خود میکشیدند.
انگار صدایم میکردند که:
بیا! از اُفق بخوان…
اُفقی که دستهای مقدس آن را آفریدهاند.
اُفقی که روحت را میلرزاند.
در یک ساعت تمامش کردم.
اما شگفتی اینجا بود:
با هر سطر که میخواندم، مکث میکردم و با خود میگفتم:
“این بشر چه کرده؟!”
این چیزی فراتر از آن است که بتوان در چند جمله توصیفش کرد.
ای کاش این اُفق ادامه داشت…
ای کاش هرگز تمام نمیشد.
حالا چه کنم، ای مقدس؟!
مرا به اعتیادی عجیب گرفتار کردهای.
چارهای ندارم جز اینکه هر روز از تو بخوانم.
قلمت رقصان، رفیق جان…
بدجور به دل من نشست
برای مقدسی.
وقلمش.