🍀روایت
#حبیب_عبدالهی از کربلای
#خانطومان در ۲۱ دی ماه ۹۴
🌷صبح که رفتم دیدم «محمد اینانلو» هم آمده است. دوست مشترکمان با محمد هم تماس گرفته بود. چند سالی بود به خاطر مشغلههایمان همدیگر را درستوحسابی ندیده بودیم. اما هر بار هم که میدیدیم با هم گرم و صمیمی بودیم. از اول آموزشی تا زمانی که محمد شهید شد، تمام روزهای گذشته را جبران کردیم. همه هم این موضوع را میدانستند. برای همین در پستها و گروهها ما را باهم میانداختند. اما کار محمد خیلی بزرگ بود. من چیزی نداشتم که بگذرم. اما محمد همسر داشت. یک دختر ناز و خوشگل به اسم «حلما» داشت. همه را گذاشت و آمد.
🌷شب عملیات به محمد گفتم برو به خانوم و دخترت زنگ بزن. مدام بهانه میآورد و زنگ نمیزد. گفتم یعنی تو از حلما دل کندی؟ گفت آره دل کندم. هر کاری کردم تماس نگرفت. آخر گفت تو را به خدا اذیت نکن. من احساس دارم؛ زنگ بزنم حسابی به هم میریزم. دلم گیر میکند. به خدا شهدا احساس داشتند. زن و بچههایشان را خیلی دوست داشتند.
🌷در زندگی گاهی لحظاتی شکل میگیرد که تبدیل به همه زندگی آدم میشود. انگار که به جز آن خاطره به چیزی نمیتوانید فکر کنید. برای من لحظه شهادت و روز ۲۱ دی و اصابت آن موشک لعنتی از همین لحظههاست. من سختتر از آن روز را تجربه نکردم. از نظر نظامی وقتی کسی تیر میخورد نباید به او نزدیک شد؛ اما من گفته بودم اگر «محمد» تیر بخورد من بالای سرش میروم. تا تیر خورد فکر کردم شهید شده، اما صدای یا زهرا گفتنش که بلند شد فهمیدم هنوز زنده است. دویدم سمتش. دشمن همیشه کمر به پایین را میزند و طعمه میکند که اگر کسی هم نزدیکش رفت بقیه را هم بزند. یکلحظه میبینید از یک نفر، ۵ نفر را میزنند.
🌷محمد را پشت تختهسنگی کشیدم. ۴۰ دقیقهای گذشت به عقب اطلاع دادیم چه شده است. ماشین که آمد محمد را ببریم تکتیرانداز راننده را شهید کرد. یکی از بچهها نشست پشت ماشین و ماشین را ۶۰ تا ۷۰متر برد پایینتر. من محمد را بهزحمت داخل برانکارد گذاشتم. تمام حواسم این بود که محمد را طوری بگیرم که مبادا بدنش بیرون پرت شود. یکلحظه دیدم پایم تکان نمیخورد. تیر به استخوان خورده بود. با هر زحمتی داشتم سوار میشدم. نصف بدنم داخل ماشین بود. نصف دیگر بدنم را که خواستم داخل ماشین کنم آن موشک لعنتی اصابت کرد. اگر آن موشک لعنتی نبود محمد را برگردانده بودم و حالا شرمندهاش نبودم.
🌷به خدا کوتاهی نکردم ولی نشد. هیچکدام از جنازهها برنگشت و جنازه محمد همانجا ماند. محمد که شهید شد خودم هم مجروح شدم. صورتم بازشده بود. دستوپایم هم مجروح شدند. مرا نیروهای عراقی برگرداندند به خاطر همین تا یک هفته فکر میکردند شهید شدهام و برایم روضه میخواندند.
✊همه ما "مدافع حرم" باشیم
yon.ir/H11zhttps://telegram.me/joinchat/BVP3IEFmZgJMczYzeHtTVA