شب هر چه ام بشکفد،ارمغان اش سیاهی ست. ذهنی که سکوت آور شود، حاصلش فرونشینی ست.
کلماتی که رهایی را طرح میزنند گاه خود شکننده تر از واهمه ی موضوع هستند.پاییز شکوهِ فصلها نیست،پاییز حضور مرگِ سبزی نگی ست، پایانِ آبروی درختان.... درختی که پاییز را تجربه کرده باشد،در عریانی خود حکایتی جز خاموش ماندن و تکیده شدن ندارد.
....
کمی حوصله کردم و خودم را از خودم دور کردم، کمی حوصله ام را به هم زدم، میخواهم در تماشای دریا غرور دریا را به بازی بگیرم... حتا اگر کرنش دریا مرا پر از واهمه کند.... کمی خنده آور است دریا را مسخره کردن، آخه وقتی هیچ قراری با فردا نداشته باشی، چه چیزی میتواند برایت جذاب و دیدنی باشد، به نظرم هیچ چیز نمیتواند جدی شود،...
الان تازه دنیایی حیوانی را میفهمم...
دنیایی مملو از سرگذشت موجوداتی که زندگی حیات آنان است، نه مفهوم آنها.....
کمی حوصله ام تنگ است، برای خواندن خبرها کمی بی ملاحظه ام... خبر هایی که شعورت را به بازی میگیرند... و دست آخر میبینی چقدر در بازی مقابل خودت قرار داری...
دستی به موهایم میکشم و آینه را نگاه می کنم..... چقدر سیاهی ها رفته اند... همه ی آنها سفید شده اند، حتا ابرو هایی که اخمِ مرا به دنیا نشان میداد... امروز دنیا زورش را به رخِ آنها کشید...
و من چقدر با کلمات و واژه ها برای سرگرم کردن خودم، دوست شده ام... درست مثل دوستانی که برای سرگرمی شان مرا...
دریا بی اعتنا شد...
مثل خدایی که هر چه بیشتر بزرگش کردی، بیشتر کوچک تر و بی واژه شد...
مثل شب... که هر چه بیشتر تنهایی شدی... وسیع تر و تنهاتر...... میشوی...
کمی زندگی بود...
کمی عشق...
کمی حوصله..
کمی رفتن... رفتن...
.........
حسین پرنیا / بیست و ششم خرداد 96
@Hosseinparnia