مکدونای دیوانه یا نابغه
نمایشنامه بنشیهای اینیشرین از مکدونا رو خوندم. داستان دو تا رفیق به نامهای کالم و پادریکه، که کالم یکدفعه تصمیم میگیره دیگه با پادریک حرف نزنه. بعد پادریک تصمیم میگیره تلاشش رو برای حفظ رفاقتشون بکنه. ولی کالم میگه من نمیخوام روزهای عمرم رو به خاطر حرف زدن با تو بگذرونم و تو همیشه حرفای بیخود میزنی. تصمیم گرفتم یک موسیقیدان مهم بشم. اگه از این به بعد سراغم بیای یکی یکی انگشتامو قطع میکنم. همه فکر میکنند این یک تهدید الکیه. پس پادریک میره سراغ رفیقش و کالم هم شب میره انگشت اشاره بریدهاش رو پرت میکنه سمت در خونهشون. به همین راحتی یک انگشتش رو میبره. چند روز بعد پادریک میره سراغشو بهش میگه تو افسردهای و کمک میخوای. کالم هم میره طبقهی بالا و چهار تا انگشتش رو قطع میکنه و میبره میندازه دور تا دور خونه پادریک. الاغ مورد علاقهی پادریک هم یکی از انگشتا رو میخورده و خفه میشه و میمیره. حالا ورق برمیگرده. پادریک میشه دشمن کالم و بهش میگه یکشنبه بعد از کلیسا ساعت دو میام و خونهات رو آتش میزنم. کالم از در دوستی درمیاد ولی دیگه پادریک محلش نمیده. و واقعا روز یکشنبه ساعت دو میره، الوار میچینه پشت در خونهی کالم و آتیشش میزنه. باقی داستان رو هم خودتون بخونید.
|هما احمدی طباطبائی| #یادداشت_روز
@homaatabatabaei