«بله، عشق اتفاق میافته. ولی بهتره واقعبینانه باشه تا مرتب بدبیاری نیاری. و احتمال اینکه عشق برات بدبیاری بیاره خیلی بیشتر از اینه که خوشبختی ابدی به ارمغان بیاره. و اگه تو رو آزار نده، اونوقت تویی که یه نفر دیگه رو آزار میدی. رابطه برقرار کردن یه جورایی سادومازوخیزمه. مخصوصاً وقتی میشه همهٔ چیزهایی رو که از رابطهٔ عاشقانه به دست میاد، از دوستی به دست آورد، بدون رسیدن به نقطهٔ پایانِ اجتنابناپذیرش و تباه کردن زندگی یه نفر دیگه.»
آدمی اگر فقط بخواهد خوشبخت باشد، به زودی موفق میگردد؛ ولی او میخواهد خوشبختتر از دیگران باشد و این مشکل است. زیرا او دیگران را خوشبختتر از آنچه که هستند تصور میکند ...
ارزش انسان در پیروزیهایش نیست، در تلاش برای رسیدن به پیروزی است، و حتی برتر از آن، ارزش او تنها در این است که با تمامی توان و شهامت زندگی کند و بمیرد.
برای اینکه دو نفر برای هم خوب باشند، هر کدام باید ابتدا برای خود خوب باشد. تا موقعی که متوجه تنهایی خود نشویم، از دیگری به عنوان سپری در مقابل تنهایی استفاده میکنیم. فقط کسی که بتواند مثل عقاب شجاعانه زندگی کند، قادر است به دیگری عشق پیشکش کند...
احساس می کنم یه جای زندگیم راه رو غلط رفتم ولی اینقدر جلو رفتم که دیگه انرژی برای برگشت ندارم.
خواهش می کنم این یادت بمونه مارتین اگه فهمیدی مسیر رو اشتباه رفتی هیچ وقت برای برگشت دیر نیست. حتی اگه برگشتن ده سال هم طول بکشه باید برگردی. نگو راه برگشت طولانی و تاريکه. نترس از این که هیچی به دست نیاری!
ما به کتابهایی نیاز داریم که اثرشان بر ما مثل اثر یک فاجعه باشد کتابهایی که عمیقا متاثرمان کنند مثل تاثیر مرگ کسی که بیشتر از خودمان دوستش داشتیم مثل تبعید شدن به جنگلهایی دور از همه مثل یک خودکشی کتاب باید همچون تیشهای باشد برای شکستن دریای یخزده درونمان
دگرگونی و تحول، زمانی امکانپذیر است که شما به هنگام گوش دادن، برای موافقت و مخالفت تلاشی نکنید. زیرا تنها زمانی که موافق یا مخالف چیزی نباشید ذهن را کنار میگذارید. تنها ذهن است که با هر چیز موافقت یا مخالفت نشان میدهد.
آگاهی و ادراک چیزی بالاتر و برتر از ذهن است آگاهی در همه وجود انسان رخ میدهد و در سر پنجه پا و ذهن، به یک اندازه حضور پیدا میکند.
آگاهی، کلیت و کمال است ولی با اینکه ذهن سهم کوچکی از آن را بر عهده دارد بسیار آمرانه عمل مینماید و چنان وانمود میکند که گویی آگاهی از ذهن برمیخیزد.
واکنشِ من به درد و رنجِ والدینم این بود که قسم بخورم هرگز ازدواج نکنم، به این نتیجه رسیده بودم که عشقِ رویایی، توهم و دامه. بهتر میبود که تنها باشم، آزاد و رها از قید و بند، اما خب عاشق شدم و ازدواج کردم...
هنگامی که از کنفسیوس پرسیدند اگر امپراطور چین میشد نخستین عملی که به آن دست میزد چه بود، پاسخ داد: «دوباره سازی مفهوم کلمات». او با خبر از اقتدار و نفوذ کلام برای آفرینش، مرگ یا درمان، نیک میدانست که با چه دقتی باید واژهها را برگزید.
همه فرهنگها و تمدنها، همنوا آموختهاند: «کلامت، تو را بر مَسند قدرت مینشاند!»
وقتی از یک نسل چیزی را بگیری نسل بعد نمیتواند بفهمد چه چیزی را از دست داده است... این مردم به فقر فلاکت و حقارت خو گرفته اند اینان برده قانون ثروتمندان و دشمن عدالت فقیران شده اند... مردم شکوه و شرف خود را از دست دادهاند بی انکه بدانند چه چیزی داشته اند...
خانهای که زن نداشته باشد صدا ندارد ! خانهای که صدا ندارد، سرد است. یک جهنم سرد است. مردها صد سالی یک بار یک کلمه حرف میزنند. آن یک بار هم حرفشان صدا ندارد. صدا هم که داشته باشد، صدایش سرد است. برای همین خانه باید زن داشته باشد...
خوبترین آدمها بیشتر به دست خودشان میمیرند، فقط برای این که از بقیه فرار کنند؛ و آنها که باقی میمانند هیچ وقت درست درک نمیکنند که چرا کسی باید از دست آنها فرار کند.
هیچ وسیلهای نیست که ارزشمند باشد؛ اشیاء فقط قیمت دارند و قیمتشان بر اساس توقعات است. وقت، تنها چیز روی کره ی زمین است که ارزش دارد، یک ثانیه همیشه یک ثانیه است، بیهیچ چک و چانهای، آدم در حال معامله ی زندگی است، هر روز.
معلم میگوید مرگ در راه ایمان افتخار بزرگی است، و پدر میگوید مرگ برای ایرلند افتخار بزرگی است، و من ماندهام که آیا اصولاً کسی میخواهد ما (بچهها)زنده بمانیم؟!