#پارت_554رو به روش نشستم و به صورت فکورش خیره شدم...
تمام حرفهای منو شنیده بود بدون اینکه نظری بده....
دلم میخواست در این مورد یه حرفی بزنه و یه چیزی بگه.....
راهکارها و پیشنهادهاش همیشه راه باز کن بودن حالا هم که خودم به بن بست فکری رسیده بودم دلم میخواست مثل همیشه پیشنهادی بده که بتونم از پس این مشکل بربیام!
خواستم دستمو سمت پاکت سیگارم دراز کنم که بالاخره به حرف اومد و گفت:
-حرف حسابش چیه!؟؟ چی میخواد....؟؟
به صندلی تکیه دادمو گفتم:
-من عصبانی بودم انداختمش بیرون.... منتظر شنیدن بقیه حرفهاشو نموندم....
خم شد...فنجون چاییش رو برداشت و گفت:
-مذاکره....باید مذاکره میکردی!
پوزخند زدم:
-با نهال!؟؟؟ پع! بیخیال اژدر....بیخیال رفیق ....من نمیخوام آرامش شانار بهم بریزه ...نمبخوام دوباره از خودم ناامیدش کنم ...نمیخوام ذهنش آشفته بشه...برای من هیچ چیز و هیچکس مهمتر از شانار نیست و نخواهد بود.... ترسیده....از وقتی شنیده حس میکنه قراره زندگی براش جهنم بشه....بداش عین یه کابوس و نمیخواد باور کنه تا وقتی کنار من کسی نمیتونه بهش آسیب برسونه.....
چاییش رو که نوشید بلند شد و گفت:
-پس ایندفعه اگه اومد سعی نکن با کتک بندازیش بیرون....جنگ با آدمی که فکر میکنه چیزی برای از دست دادن نداره سخت....
-حالم ازش بهم میخوره...
-بعضی وقتها آدما چون یه نفرو زیادی دوست دارن همین علاقه زیادیشون باعث میشه خواسته یا ناخواسته به اونی که دوستش دارن صدمه بزنن.....مثل خودت...
حرفهاشو که زد از روی صندلی بلند شد ...
تحلیل تیکه ی آخر حرفش سنگین بود....
صداش دوباره به گوش رسید اینبار اما مخاطبش من نبودم... خوش خلق گفت:
-صبح بخیر شانار....
سرمو چرخوندم و متوجه حضور شانار پست سرم شدم...لبخندی به اژدر زد و گفت:
-صبح شما هم بخیر....
-سفر خوش گذشت؟
-آره....جای شما خالی...
اژدر رفت و شانار اومد که بجاش بشینه اما من به پام اشاره کردمو گفتم:
-اینجا...جای تو اینجاست...
لبخند زد و اومد روی پاهام نشست....دستامو دورشکمش حلقه کردمو گفتم:
-صبح بخیر خااانم.....
-صبح تو هم بخیر....
موهاشو کنار زدم...پشت گردنشو بوسیدم و گفتم:
-خوب خوابیدی !؟
-آره....ولی یه خواب بد دیدم...
-برای همین بود که بهت میگفتم به چیزای منفی فکر نکن...نتیجه اش دقیقا همچین چیزیه!!!
خمیازه ای کشید و بدنش روتو بغلم عین یه بچه کش و قوس داد....لبخندی زدم و یه سیگار از پاکت بیرون آوردم وگذاشتم لای لبهامو روشنش کردم.....
پک اولو نزده بودم که سرشو چرخوند سمتم و اول به خودم و بعد به سیگار توی دستم نگاه کرد....
انگار که تازه برام یاداوری شده باشه چه حسی نسبت به دود سیگار داره،
دستمو به حالت تسلیم بالا آوردمو گفتم:
-اوخ اوخ! یادم نبود بدت میاد...الان خاموشش میکنم.
خواستم خاموشش کنم که گفت:
-نه نه....خاموشش نکن....بدم نمیاد....سیگارتو بکش..
متعجب نگاهش کردم...بیشتر اوقات خوشش نمیومد من سیگار بکشم...اما حالا...
پرسیدم:
-چیشده که بدت نمیاد!؟
شونه بالا انداخت و گفت:
-نمیدونم....ولی بوش رو دوست دارم...
خیلی عجبب شده بود...ولی خب چه بهتر که دیگه از بوی بد سیگار گلایه نمیکنه....
چونه امو گذاشتم رو شونع اش و همزمان شکمشو نوازش کردم....
دستشو روی دستم گذاشت و گفت:
-دلم میخواد برم دانشگاه و یه سری به رفقای قدیمیم بزنم.....دلم برای دوستم مینو تنگ شده....
دوباره گردنسو بوسیدمو گفتم:
-رانندگی بلدی !؟
با اعتماد بنفس گفت:
-معلوم که بلدم.....
-پس سوئیچ ماشینو بهت میدم هرجا دوست داشتی برو....
سرشو به سمتم چرخوند و گفت:
-واقعا !؟
-آره....
-هرجا دوست داشتم !؟
-هرجا که دوست داشتی...
لبخندش عریضتر شد...بلند شد و اینبار از روبه روی روی پاهام نشست ...دستاشو دور گردنم حلقه کرد و بدون اینکه از دود سیگارم حالت انزجار بهش دست بده گفت:
-وقتی پسر خوبی میشی ازت خوشم میاد ....
آهسته خندیدم....
انگست شستشو رو لبهام کشید و گفت:
-حالا که پسرخوبی شدی...منم بهت جایزه میدم....
-جایزه !؟
-اهمممم
-چی مثلا....!؟
زبونشو رو لبهای سرخ و گوستینش کشید و گفت:
-لباتو میخورم....
-چاق نشی....؟
بلند بلند خندید......صدای خنده هاشو دوست داشتم...حس میکردم به زندگیم جون میده....دستمو تو موهاش کشیدم که سرشو به سمتم خم کرد....آهسته گفتم:
-سیگارم اذیتت نمیکنه....!؟؟
سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت:
-نه برعکس...وقتی دهنت بوی سیگار میده بیشتر دوست دارم ببوسمت.....
اینو گفت و لبهاشو رو لبهام گذاشت....
@harimezendgi👩❤️👨🦋