💝مشاوره خانواده بهشتی 💝

#قسمت_هفتم
Канал
Логотип телеграм канала 💝مشاوره خانواده بهشتی 💝
@hamsardarryПродвигать
4,44 тыс.
подписчиков
14,8 тыс.
фото
1,25 тыс.
видео
9,94 тыс.
ссылок
✨﷽✨ ✍آشنایی با مسائل زناشویی در اسلام ویژه متاهلین و مجردین ✍️هدف ما آرامش و ثبات زن وشوهرها در زندگی مشترک و انتخاب شایسته مجردهاست😊 💑 @hamsardarry ✍نوبت مشاوره *تبلیغات @hamsardarry #کپی_مطالب ‼️
💞بسم رب الشهداء والصدیقین

🌷ماجرای حقیقی معجزه ی دعای شهدا
#قسمت_هفتم

همراه با شهید یاسینی و شهید قلعه ای کم کم ‌به سمت درب خروجی سنگر رفتیم

و همسرم از پذیرایی و زحماتشان تشکر میکردن

و تعدادی از بسیجیان عزیزی که متوجه شده بودم همگی شهید شده اند

به همراه شهید یاسینی و علی اصغر عزیز (که زحمت زیادی برای من کشیده بود )

تا دم درب اتوبوس ما را همراهی و بدرقه کردن.

یکی از شهدای عزیز درب اتوبوس را باز کرد و به همراه همسرم سوار شدیم.

همزمان با حرکت اتوبوس و دست تکان دادن و خداحافظی با شهدا از خواب بیدار شدم. 🙄

گویا کسی بیدارم کرد .

نگاهم به اولین چیزی که افتاد ساعت دیواری بود ساعت هفت را نشان میداد.

نمیدونستم چه موقعی از روز هست.
هفت صبح یا عصر؟🤔

دست راستم را حرکت دادم متوجه تسبیح شدم که هنوز در دستم بود.

کمی فکر کردم یادم افتاد که در حال صلوات فرستادن برای شهید علی اصغر قلعه ای بودم

که مثل روزهای قبل فقط چندتا صلوات فرستاده و بی اختیار خوابم برده بود.😶

بیشتر فکر کردم و یادم افتاد که چند دقیقه به ساعت دو بعدازظهر روی تخت خواب دراز کشیده بودم

و با این حساب نزدیک پنج ساعت خوابیده ام.

هنوز گیج بودم. بعد از مدتها احساس گرسنگی داشتم.

دهانم خوش بو و معطر شده بود.🥰 کمی مزه مزه کردم.

حس گرسنگی و مزه ی خوش دهانم😳
خیلی ناگهانی تصویر شربتهایی🥤
که در خواب دیده بودم یک لحظه از جلوی چشمانم عبور کرد.

تصویری از شهید یاسینی🌷 و علی اصغر قلعه ای🌷
و در یک لحظه تمام خوابی که دیده بودم مانند رعدی از جلوی چشمانم عبور کرد.

بی اختیار از حالت خوابیده بلند شده و روی تخت نشستم.

هنوز نمیدانستم چه اتفاقی افتاده.

خدایااااااا چه اتفاقی افتاده.

شهدا؟؟؟؟ 🤔
شربتی که خوردم🤔
شربت شفا!!!!!!!🥤

ادامه دارد...


https://t.me/joinchat/AAAAAE0_aRimvpZzFlkA6Q
@hamsardarry 💕💕💕
#تولد_دوباره
#بی_تو_هرگز
#قسمت_هفتم : احمقی به نام هانیه

پدرم👨 که از داماد طلبه اش متنفر بود ... بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد😔 ... با 10 نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر ... بعد هم که یه عصرانه مختصر ... منحصر به چای و شیرینی ☕️🍪... هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت ... اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور😞 ... هم هرگز به ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی😒 ...

هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید شوکه می شد😳 ... همه بهم می گفتن ... هانیه تو یه احمقی🙌 ... خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی💂 شد به این روز افتاد ... تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟... هم بدبخت میشی هم بی پول😑 ... به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی ... دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی ...

گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته دلم می لرزید😖 ... گاهی هم پشیمون می شدم ... اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده ... من جایی برای برگشت نداشتم... از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت کم بود ... رسم بود با لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی😣 ... حتی اگر در فلاکت مطلق زندگی می کردی ... باید همون جا می مردی ... واقعا همین طور بود ...

اون روز می خواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون ... مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره ... اونم با عصبانیت داد زده بود😡 ... از شوهرش بپرس ... و قطع کرده بود ...

به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش ... بالاخره تونست علی رو پیدا کنه ... صداش بدجور می لرزید 😖... با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا ... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ...



https://t.me/joinchat/AAAAAE0_aRimvpZzFlkA6Q
@hamsardarry 💕💕💕
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_هفتم

بوی گل محمدی که از جانماز فاطمه بلند شده بود بی اختیار سهیل رو از افکارش بیرون آورد، وقتی به فاطمه توی
اون چادر سفید در حال نمازخوندن نگاه کرد با خودش گفت: خدایا از این هم زیباتر مخلوقی رو آفریدی؟ من چطور
می تونم از دستش بدم؟ اون مال منه، روح اون تنها چیزیه که توی زندگی آرومم میکنه... نمی خوام.... نه، من آرامش
و قراری که بهم میده رو نمی خوام از دست بدم... خدایا می دونم بندگیتو نکردم اما این یکی رو ازم نگیر...
بعدم بلند شد و به محض اینکه نماز فاطمه تموم شد، بلندش کرد و سخت در آغوشش کشید، اونقدر محکم که به
خودش ثابت بشه هنوز فاطمه مال اونه، مال خودش و توی گوشش گفت:
هیچ وقت از دستت نمی دم، هیچ وقت نخواه که مال من نباشی، هیچ وقت نمیذارم از پیشم بری...
فاطمه که متعجب شده بود و انتظار هر رفتاری رو از سهیل داشت الا این کارش چیزی نگفت و خودش رو به
دستهای همسرش سپرد، سهیل هم که تازه گرمای آغوش فاطمه روحشش رو آروم کرده بود، بغلش کرد و بردتش
توی اتاق و روی تخت گذاشتش، بعدم یک دستش رو زیر سرش گذاشت و به پهلو رو به فاطمه دراز کشید، با دست
آزاد دیگرش موهای فاطمه رو نوازش میکرد و توی فکر فرو رفته بود...
فاطمه میتونست از چشمای سهیل غم رو بخونه، اما غمش براش کم اهمیت شده بود، شاید اگر یک سال پیش
همچین غمی رو توی چشمهای شوهرش میدید، دق میکرد و اونقدر خودش رو به در و دیوار میکوبید تا بتونه این بار
سنگین رو ازدوشش برداره، اما الان براش اهمیتی نداشت، خودش رو به دست سهیل سپرد و چشماش رو بست.
سهیل که همچنان موها و صورت فاطمه رو نوازش میکرد گفت: تو میدونی که عشق منی؟تو میدونی که من توی دنیا
فقط و فقط یک بار عاشق شدم، عاشق زنی که متانت و صبرش برام غیرقابل هضم بود؟....

ادامه دارد...


https://t.me/joinchat/AAAAAD6UUlUOGTZh2qFMHw
Forwarded from اتچ بات
‍ ‍


📝 ويژگي هاي متضاد زن و مرد

#قسمت_هفتم

🎤 #استاددهنوي




@hamsardarry 💕💕💕