💝مشاوره خانواده بهشتی 💝

#قسمت_هفتاد_و_یکم
Канал
Логотип телеграм канала 💝مشاوره خانواده بهشتی 💝
@hamsardarryПродвигать
4,44 тыс.
подписчиков
14,8 тыс.
фото
1,25 тыс.
видео
9,94 тыс.
ссылок
✨﷽✨ ✍آشنایی با مسائل زناشویی در اسلام ویژه متاهلین و مجردین ✍️هدف ما آرامش و ثبات زن وشوهرها در زندگی مشترک و انتخاب شایسته مجردهاست😊 💑 @hamsardarry ✍نوبت مشاوره *تبلیغات @hamsardarry #کپی_مطالب ‼️
#تولد_دوباره
#بی_تو_هرگز
#قسمت_هفتاد_و_یکم : غریب آشنا

بعد از چند سال به ایران برگشتم ... سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت😯 ... حنانه دختر مریم، قد کشیده بود ... کلاس دوم ابتدایی ... اما وقار و شخصیتش عین مریم بود😇 ...
از همه بیشتر ... دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود...

توی فرودگاه ... همه شون اومده بودن ... همین که چشمم بهشون افتاد ... اشک، تمام تصویر رو محو کرد😢 ... خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم ... شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت ...

با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می زدن ... هر کدوم از یک جا و یک چیز می گفت ... حنانه که از 4 سالگی، من رو ندیده بود ... باهام غریبی می کرد و خجالت می کشید😕 ... محمدحسین که اصلا نمی گذاشت بهش دست بزنم ... خونه بوی غربت می داد ... حس می کردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل می شدم😭 ... اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن ... اما من ... فقط گاهی ... اگر وقت و فرصتی بود ... اگر از شدت خستگی روی مبل ... ایستاده یا نشسته خوابم نمی برد😴 ... از پشت تلفن همه چیز رو می شنیدم ... غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود ...

فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می کردم ... کمی آروم می شدم ... چشمم همه جا دنبالش می چرخید ...

شب🌙 ... همه رفتن ... و منم از شدت خستگی بی هوش ...
برای نماز صبح که بلند شدم ... پای سجاده ... داشت قرآن می خوند📖 ... رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش ... یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم ... با اولین حرکت نوازش دستش ... بی اختیار ... اشک از چشمم فرو ریخت😭 ...
- مامان ... شاید باورت نشه ... اما خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود😭 ...

و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد ...



https://t.me/joinchat/AAAAAE0_aRimvpZzFlkA6Q
@hamsardarry 💕💕💕
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_هفتاد_و_یکم

-ما با خانواده آقای نادی روابط خانوادگی داشتیم، اصلا خود ایشون اینجا برای من کار درست کردند، توی یکی از
مهمونی هایی که همدیگه رو دیده بودند، #آقای_نادی از دختر خاله من #خوشش اومده بود و بالاخره با هم #ازدواج
کردند.
شیدا نگاه دقیقی به مرضیه کرد، می خواست ببینه چی تو چشمای مرضیست؟ آیا مرضیه نسبت به سهیل احساسی
داشته؟ سهیل با اون همه آزاد بودنش قبلا با این یکی هم سر و سری داشته یا نه؟ اما وقتی نگاه خشک و عاری از
احساس مرضیه رو دید سعی کرد
رک تر صحبت کنه.
-شما با ازدواج آقای نادی با دختر خالتون #موافق بودید
-متوجه نمیشم چرا این سوالات رو میپرسید خانوم فدایی زاده
-خیلی زود متوجه میشید.
مرضیه سری تکون داد وگفت: من نظری نداشتم، در واقع کسی نظر من رو نپرسید، البته مامانم زیاد راضی نبود و به
خالم هم گفته بود، اما بالاخره پافشاری آقای نادی جواب دادو دختر خالم قبول کرد.
-من تعریف دختر خاله شما رو زیاد شنیدم.
-بله، آقای نادی با بیشتر کارمندای اینجا #رابطه_خانوادگی دارند، بنابراین توی این شرکت همه #دختر_خاله من رو
میشناسند.
-میشه ازت بخوام بهم کمک کنی تا منم دختر خالت رو بیشتر بشناسم؟
-یعنی چی؟
-میخوام در موردش بیشتر بدونم، البته بدون اینکه خودش بفهمه ها!
-چرا می خواید در مورد دختر خالم بدونید؟
-دلیلی جز این نداره که من باید در مورد کارمندانم اطلاعات بیشتری داشته باشم و اگر شما با من همکاری کنید حاضرم #مزایای_شغلی شما رو افزایش بدم

مرضیه #چشمهاشو_تنگ_کرد و گفت: #دختر_خاله_من که #کارمند_شما_نیست!!!

ادامه دارد...


@hamsardarry 💕💕💕