💝مشاوره خانواده بهشتی 💝

#خونه
Канал
Логотип телеграм канала 💝مشاوره خانواده بهشتی 💝
@hamsardarryПродвигать
4,44 тыс.
подписчиков
14,8 тыс.
фото
1,25 тыс.
видео
9,94 тыс.
ссылок
✨﷽✨ ✍آشنایی با مسائل زناشویی در اسلام ویژه متاهلین و مجردین ✍️هدف ما آرامش و ثبات زن وشوهرها در زندگی مشترک و انتخاب شایسته مجردهاست😊 💑 @hamsardarry ✍نوبت مشاوره *تبلیغات @hamsardarry #کپی_مطالب ‼️
❤️🍃❤️

#هردوبدانیم

#خونه یعنی جایی که وقتی

بهش فکر میکنی،

💜یه #لبخند رو لبات بیاد.

#خونه یعنی #امنیت و #آرامش...🌼


@hamsardarry 💕💕💕 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
💌داستان واقعیِ
💟 #عــاشــقـانـہای_بــراےتو

🌹قــسـمـت بیست و هفتم
( #بــےپـنــاه)


اون شب خیلی گریه کردم ...😌
توی همون حالت خوابم برد ...
توی خواب یه #خانم رو دیدم که با #محبت دلداریم می داد ...
دستم رو گرفت ..

سرم رو چرخوندم دیدم برگشتم توی #مکتب_نرجس ... .

با #محبت صورتم رو نوازش کرد

و گفت:
مگه ما #مهمان_نواز خوبی نبودیم که از پیش مون رفتی؟ ... .🌸

صبح اول وقت،
به #روحانی_مسجد گفتم
می خوام برم ایران ...

با تعجب گفت:
مگه اونجا کسی رو می شناسی؟ ...

گفتم: آره #مکتب_نرجس ...
باورم نمی شد ...
تا اسم بردم اونجا رو شناخت ...
اصلا فکر نمی کردم اینقدر #مشهور باشه ... .

ساکم که بسته بود ...
با #مکتب هم #تماس_گرفتن ...
بچه های مسجد با پول روی هم گذاشتن ...
پول بلیط و سفرم جور شد ... .

کمتر از هفته، سوار هواپیما داشتم میومدم ایران ...

اوج خوشحالیم زمانی بود که دیدم از #مکتب،
چند تا خانم اومدن استقبال من ...

نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ...
از اون جا به بعد
#ایران🇮🇷
#خونه🏡
و #کشور🇮🇷 من شد ...

ادامه دارد..

https://t.me/joinchat/AAAAADvMQzD9XWqQHWgqxw
@hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️

#قانون_مهربانی

یکی از دوستانِ کاناداییم،
یه قانونِ جالب واسه خودش داشت!
#قانونش این بود که:

با وجودِ داشتن #همسر #دو_بچه
و زندگی مستقل و کارِ پر مسئولیت ماهی
🌔«یک شب»
باید #خونه #پدر و #مادرش باشه!

می‌گفت که کارهای بچه‌هارو انجام میدم‌
و میرم خودم تنهایی، مثل دورانِ بچگی و نوجوانی ...

چندین ساله این #قانون رو دارم،
هم خودم و هم همسرم!
می‌گفت:

خیلی وقت‌ها هم کار خاصی
نمی‌کنیم!
پدرم تلویزیون نگاه می‌کنه
و من کتاب می‌خونم،
مادرم تعریف می‌کنه، من گوش می‌دم،
من حرف می‌زنم و مـادرم یا پدرم چرت می‌زنند و شب می‌خوابیم...
صبح صبحانه‌ای می‌خوریم، بعد برمیگـردم به زندگی!

دیروز روی فیسبوکش دیدم یه "عکس" گذاشته بود و یه نوشته که متوجه شدم مادرش چند ماه پیش فوت شده.

براش پیام دادم که بابتِ درگذشت مادرت متاسفم و همیشـه ماهی یک شبی رو که گفتـه بودی به یاد دارم...

جوابی داده، تشکری کرده و نوشته که:

«مادرم توی خاطراتِ محدودش از اون شب‌ها به عنوانِ بهترین ساعتهای سال‌ها و ماه‌های گذشته ‌اش یاد کرده»
و اضافه کرد که:

اگه راستش رو بخوای "بیشتر" از مادرم برای خودم خوشحالم که از این «فرصت و شانس»
نهایتِ استفاده رو برده‌ام...!!

قوانینِ خوب رو دوست دارم...

برای خودتون؛ دلتون؛ حالتون و خانوادتون قانون های قشنگ بذارید؛

بعدا حسرت قانون های گذاشته نشده رو نداشته باشید!

👤 از خاطراتِ #مهندس_آوانسیان


@hamsardarry 💕💕💕
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#خونه_داری
#خلاقیت

🏺شیشه خالی سس و مربا رو دور نریزین با حوصله و هنرمندانه روش رو طراحی کنین
و #خلاقیت خودتون رو به بقیه نشون بدین😊😍😍


https://t.me/joinchat/AAAAAE6OP-agwTZpeBwC4A
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_چهل_یکم

بالاخره تونست #توانش_رو_دوباره_جمع_کنه و بدون توجه به سهیل رفت توی جمع بچه ها.
سهیل #درمونده دستی به موهاش کشید، #کلافه_گی از وجودش میبارید، دائم با خودش میگفت، آخه این جونور چی از
جون من میخواد، چجوری به فاطمه ثابت کنم که من زیر قولایی که بهش دادم نزدم، ...

نمی تونست تحلیل کنه،
نمی تونست تصمیم بگیره، عصبانی از جاش بلند شد و دوری توی آشپزخونه زد، نگاهی به جمع بچه ها و فاطمه انداخت،
فاصله اونها از آشپزخونه زیاد نبود، اما احساس می کرد هزاران کیلومتر باهاشون فاصله داره، دلش اون فاصله رو
نمی خواست، آهی کشید و بعد از چند لحظه به جمع بچه ها پیوست.
اون شب #پدر و #مادر هر دو سعی کردند #شب_تولد_دخترشون_خراب_نشه، عکس میگرفتند، دست میزدند،
#میخندیدند، با علی و ریحانه و بقیه بچه ها #شمع فوت کردند، اما کی میدونست تو #دلشون چی میگذره؟ مخصوصا توی
دل #فاطمه، کی میدونست #خندیدن_با_دل_پرخون_چقدر_سخته...
بعد از تموم شدن کارها و #خوابیدن علی و ریحانه #سهیل به بهونه رسوندن سها #از_خونه_زد_بیرون، تصمیم داشت اول
سها رو برسونه و بعد بره #سراغ_شیدا، خیلی از دستش #عصبانی بود، به طوری که مطمئن بود بلایی سرش میاره، فاطمه
چیزی نگفت، در واقع دلش میخواست برای #اولین بار توی عمرش #سهیل رو #نادیده بگیره، سهیلی که #زیر_قولش زده
بود. برای همین نه چیزی ازش پرسید و نه خواست چیزی بشنوه.
توی ماشین #سها خیلی #خونسرد در مورد #شیدا که با نام خانم فدایی زاده میشناختش سوالاتی از سهیل پرسید، ولی
وقتی با سکوت همراه با اخم سهیل روبه رو شد فهمید که اوضاع خیلی خرابتر از اون چیزیه که فکرش رو میکرد،
دلش میخواست هر جور شده از این ماجرا سر در بیاره، اما الان فرصت مناسبی نبود، برای همین بدون هیچ حرفی از
ماشین پیاده شد و خداحافظی کرد و رفت.سهیل هم ماشین رو سر و ته کرد و به سمت #خونه_شیدا حرکت کرد.

ادامه دارد...


@hamsardarry 💕💕💕
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_سی_چهارم

سهیل گفت: یک.... دو..... سه.... حرکت
یکهو سهیل و علی و ریحانه هر سه حمله کردند به سمت فاطمه و پرتش کردند روی مبل و صورتش رو با رژ لبهایی
که توی دستشون بود سرخ سرخ کردند، سهیل که دستای فاطمه رو گرفته بود و مدام داد میزد: زود باشید، دیگه
نمی تونم تحمل کنم، الانه که دستاش ول بشه، اون دو تا هم که روی شکم فاطمه نشسته بودند تند و تند روی
صورت فاطمه رو قرمز کردند و بعدشم هر سه تاییشون با هم فرار کردند.
فاطمه که گیج بود یکهو فهمید که این نقشه از قبل تعیین شده شون بود برای همین بلند شد و پارچ آبی که روی اپن
بود رو برداشت و با سرعت تمام نصفشو خالی کرد رو سر سهیل بقیشم می خواست خالی کنه رو سر علی و ریحانه
که در رفتند و همه آب ریخت روی #تلویزیون، #صدای_انفجار و بوی #سوختنی بلند شد و #یکهو کل #برق خونه رفت.
بچه ها که به #شدت ترسیده بودند #ساکت شده بودند.
فاطمه فوری رفت و #بغلشون کرد، تازه فهمید که چه گندی بالا آورده، #سهیل که چند لحظه داشت فکر میکرد، یکهو
چنان زد زیر #خنده که ناخود آگاه #خنده رو به لبهای ترسیده همسر و بچه هاش نشوند، بعدم گفت:
- #همسر_گرامی می خوای اذیت کنی مثل ما راههای #کم۴خرج رو انتخاب کن، الان باید بریم یک #تلویزیون_جدید
بخریم...
صدای #خنده اونا از درهای خونشون عبور میکرد و به گوش زنی میرسید که هر لحظه #حسادت توی وجودش
بیشتر و بیشتر #شعله میکشید، شاید اون زن فکر میکرد #عشق_عمیقی توی اون #خونه موج میزنه، اما نمی دونست که
اون #خنده_ها و #شادی_ها
نه به خاطر یک عشق
بلکه به خاطر #بردباری زنیه که با وجود تمام #ظرافتهای_وجودش مثل
یک #کوه_مقاوم و #استواره.
دو سالی از اون قضایا میگذشت، اونها از اون خونه کوچ کرده بودند و به محله جدیدی رفته بودند، فاطمه خیلی تلاش
کرد و با #زیرکی_خاص_خودش، کاری کرد که #دوستهای_سهیل خیلی زود #روابط_خانوادگیشونو قطع کردند، از طرفی تا
جایی که می تونست سعی کرد #بهترین_ها رو برای #همسرش فراهم کنه، #محیط_گرم و #آرومی که فاطمه براش آماده
کرده بود باعث شده بود #رفتار_سهیل به شکل #چشم_گیری #تغییر پیدا کنه، #فاطمه با کمک #حس_زنانه خودش می
تونست بفهمه که اون روابط همچنان ادامه داره، اما امیدوار بود که حداقل سهیل روی اون #دو_شرطش پای بند میمونه.
مرداد ماه بود و تولد ریحانه، همه چیز آماده بود، ریحانه که از خوشحالی یک جا بند نمیشد، سهیل و علی با کمک هم
بادکنکها رو باد میکردند و به در و دیوار وصل میکردند فاطمه هم توی آشپزخونه خوردنی های تولد رو آماده
میکرد، که ....
ادامه دارد...


@hamsardarry 💕💕💕
Forwarded from ضمیمه نگار
❤️💫

#هردوبدانیم

💝 #رابطه مثل یک #خونه🏡 می مونه،
وقتی #لامپ💡 می سوزه،

نمی ری #خونه🏡 رو عوض کنی

بلکه #لامپ💡 رو درست می کنی👏😍




@hamsardarry 💕💕💕
💕 #سیاست_های_زنانه

وقتی مردت میاد #خونه و #خسته است

با #بوس و #محبت

لباساش و در بیارید

بهش لباس راحت بدی

تا تو خونه راه بره.


💟 @sabkehamsardary
💞 #سیاست_های_زنانه

💞به جای اینکه بگین

💞 میای دنبالم

💞 بگین

💞 میخوام تو مسیر #خونه

💞 با #تو باشم😘

@sabkehamsardy 💕💕💕💕