صبح که شد،
شادمان به کوهستان نزد آن راهب رفت
💢تار موی سبیل ببر را مقابل او گذاشت و در انتظار نشست.
❓❓فکر می کنید آن راهب چه کرد؟
نگاهی به اطرافش کرد
و آن تار مو را به داخل
#آتشی انداخت که در کنارش شعله ور بود.
💢زن، هاج و واج نگاهی کرد در حالی که چشمانش داشت
از حدقه بیرون می زد ماند که چه بگوید.
💢👌 راهب با خونسردی رو به زن کرد و گفت:
💢👌مرد تو از آن ببر کوهستان، بدتر نیست،
✅توئی که توانستی با
#صبر و
حوصله #عشق و
#محبت خودت را نثار حیوان کوهستان کنی
و آن ببر را رام خودت سازی،
❣ در وجود تو
#نیرویی است که گواهی می دهد توان
#مهار_خشم_شوهرت را نیز داری،
✅ پس
❣محبت و
❣عشق را به او ببخش
و با
#حوصله و
#مدارا #خشم و
#عصبانیت را از او دور ساز!
@hamsardarry 💕💕💕💕🌺🌺🌺🌺🌺هزار نکته
🌺🌺🌺🌺🌺