#قصه_شب_کودکانه#لباس_جدید_پادشاهیکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
در روزگاران دور پادشاهی نالایق زندگی می کرد که به جای رسیدن به امور کشورش ،تنها می خورد و می خوابید. این پادشاه یک عادت زشت دیگر هم داشت و آن این بود که به
لباس خیلی علاقمند بود او
لباس های بسیار زیادی داشت که خیلی از آنها را حتی یکبار هم نپوشیده بود ولی با همه اینها باز هم دستور می داد تا بهترین خیاطان را بیاورند و از بهترین پارچه ها برایش
لباس بدوزند این عادت هر روز او بود در حالیکه مردمش در فقر و تنگدستی غوطه ور بودند .
💂👔👖👕👚این وضع ادامه داشت تا اینکه روزی دو دوست که از آنجا می گذشتند از این ماجرا اطلاع یافتند و تصمیم گرفتند تا در عوض ظلم های پادشاه به او درسی بدهند که هرگز فراموشش نشود. بنابراین به قصر پادشاه رفتند و اظهار کردند خیاطان ماهری هستند که از سرزمین دور می آیند و چون شنیده اند پادشاه به
لباس خیلی اهمیت می دهد می خواهند تا از پارچه ای جادویی برای پادشاه لباسی بدوزند که تا بحال هیچ کس مانند آن را نداشته است .فقط این پارچه به گونه ای است که فقط انسان های عاقل قادر به دیدنش هستند و به غیر از آن هیچ کس نمی تواند آنرا ببیند.
😏😳💂👔👖پادشاه نادان فوراً قبول کرد ودر ازای آن بعنوان دستمزد به خیاطان چندین هزار سکه طلا داد. به دستور پادشاه کارگاهی برای دوخت ودوز آماده شد و دو مرد به داخل آنجا رفتند و در را بستند . پادشاه که سر از پا نمی شناخت هر روز یکی از وزیرانش را به آنجا می فرستاد تا از پیشرفت کار برایش گزارش آورند. آندو مرد خوب می دانستند که فرستاده های پادشاه معمولاً چه ساعتی به کارگاه سر می زنند ودر آن ساعت مشخص دستانشان را طوری حرکت میدادند که انگار در حال دوختن چیزی هستند و در بقیه ساعات روز که تنها می شدند میخوردند و به شاه می خندیدند.
😬😄فرستاده های شاه هم که شنیده بودند پارچه طوری است که فقط انسان های عاقل قادر به دیدنش هستند با اینکه چیزی نمی دیدند ولی از ترس اینکه مبادا حماقتشان معلوم شودطوری وانمود می کردندکه انگار به زیبا ترین منظره دنیا نگاه می کنند و وقتی به نزد شاه می آمدند چه توصیف هایی که از
لباس مخصوص نمی کردند.
😳😅پادشاه هر روز بی قرارتر می شد تا اینکه یک روز خیاطان گفتند
لباس تمام شده وآماده است تا شاه آنرا بپوشد . شاه سر از پا نمی شناخت وقتی طبق را آوردند وپادشاه به آن نگاه کرد چیزی ندید اما از ترس اینکه چیزی بگوید و دیگران متوجه نادانیش بشوند شروع به تعریف کرد و فوری آن را پوشید و دستور دادتا برای گردش و بازدید به شهر بروند.
💂👀همه مردم جمع شده بودند تا
لباس جدید شاه را ببینند. وقتی دروازه های قصر باز شد مردم با تعجب دیدند پادشاه لخت اما باغرور بیرون آمد. مردم هاج و واج مانده بودند اما هیچ کس جرات نداشت تا چیزی بگوید چون در این صورت فرمان دستگیریش صادر می شد اما بچه ها وقتی شاه لخت را دیدند شروع به مسخره کردن شاه نمودند وبه دنبال آن همه به شاه می خندیدند . شاه که تازه فهمیده بود چه کلاهی بر سرش رفته در حالیکه بی آبرو شده بود با شرمندگی به قصرش بازگشت و دستور داد تا آن دو مرد را یافته و دستگیرش کنند؛ اما هیچ اثری از آندو مرد نیافتند آنها با پول های شاه نادان فرار کرده بودند.
😄😉این بود که پادشاه عادت بد خودش را ترک کرد ودیگر هیچوقت
لباس جدیدی نخواست.
💂😐@hami121💐🕊#بــرمـــدارخــرد 💎