✨﷽
✨#داستان_آموزنده 🌴 هیـزم شڪن پیـری از سخـتی روزگار وکهـولت ، پشتـش خمیـده شـده جمـع ڪردن هیزم از جنگل بود.
آن قـدر خستـه ونا امیـد شده بود ڪه دستـه هیزم را به زمیـن گذاشت وفریاد زد:
دیگر تـحمل این زندگی را ندارم،
کاش همیـن الان مـرگ به سـراغم می آمـد ومرا با خود می برد.
همین که این حرف از دهانش خـارج شد،
مرگ به صورت یک اسڪلت وحشتنـاک ظـاهر شد و به او گفت:
چه می خـواهی ای انـسان فانی؟شنیدم مرا صـدا کردی.
هیـزم شکن پیر با صدایی لرزان جواب داد:
ببخشیدقربان، ممکن است کمک کنید تا من این دستـه هیزم را روی پشتم بگذارم.
گاهی ماازاینکه آرزوهایمان برآوردهشوند،سخت پشیمان خواهیم شد پس مواظب باشیم که چه آرزویی می کـنیم چون ممکن است بر آورده شـود وآن وقت ...
#تفڪرخودراتغییـردهیـدتازندگیشماتغییـرڪندبــا مــا همــــــــــــراه بــاشــیــد در ڪانــالــ
#بـــرمــــدارخـــورشــــیــــد💫🪐✨ ••●❥
🦋✧
🦋❥●••
•❥
🕊͜͡
☁️@hami121☁️͜͡
🕊❥•
🌱اَلــَّلــهُمـــّ؏جــِّلــلــِوَلــیــِڪَالــفــَرَجــ
🌱