✍️ بابا، آنقدر یکباره و ناگهانی پر کشید که اصلا فرصت نشد برای عزیز سوگواری کنیم. فرصت نشد برایش اینجا چیزی بنویسم. در این چند ماه گذرم چندین بار به محدوده خانه عزیز، در میدان حر افتاده و هر بار خلاء عجیبی در قلبم احساس می کنم و بغض گلویم را می فشارد. اگر یتیم شدن از نظر مکانی قابل تعریف بود می توانستم بگویم با نبودن عزیز و بسته شدن همیشگی درب آن خانه ی امن و آرام، در #تهران یتیم شده ام. تا پنج شش سال پیش که خانه ای در تهران نداشتیم، تنها نقطه روشن پایتخت خانه عزیز و باباجان بود، به هنگام سفرهای کاری، دانشگاه، دوره های آموزشی و یا چندین روز ایام جشنواره ها.
✍️ آن خانه فقط برای من تکیه گاهی امن نبود، خیلی از اقوام از قزوین یا تبریز که گذرشان به تهران می افتاد حتما چند روزی مهمان باباجان و عزیز بودند... از آن خانه پر نور این خط ارزشمند به قلم استاد احمد پناهی و سجاده سرشار از نور عزیز، یادگار به من رسید، تا یادشان همواره در پیش رویم سبز بماند.
این یادداشت کوتاه در شب پرواز عزیز نگارش شده و در حال تکمیل است... روح هر دوی آن نازنین ها شادمان و یادشان گرامی.
✍️تهران بدون عزیز و باباجان شهر غمگینی است...
ساعت دو و سی دقیقه بامداد سه شنبه 25 شهریور نود و نه. ساعتی بیش نیست که در میانه هق هق صدای مادر خبر پر کشیدن و آسمانی شدن عزیز را شنیده ام. مادر می خواهد همين حالا برويم تهران. بی قرار است، نمی تواند صبر کند. آرامش می كنم و قرار می شود صبح زود حرکت کنیم. خاطرات یکی پس از دیگری هجوم می آورند سمتم. ذهنم پر می کشد به کودکی. به تهران و میدان حر و کوچه پس کوچه های خیابان موازی دانشکده افسری. به مجسمه مرد اژدها کش وسط میدان حر که بعد از میدان آزادی مفهوم تهران با آن برایم ساخته می شود. دیدنش از زاویه ای یعنی نزدیک شدن به خانه مادربزرگ و دیدنش از زاویه ای دیگر یعنی حس بازگشت به شهرستان و دلتنگی برای عزیز و باباجان. چشمهایم را می بندم، تمام تصاویر بچگی هجوم می آورند. آن خانه دوطبقه آجر قرمز دوره پهلوی با آن حوض کوچک وسط حیاطش. باغچه و بوته های انگور بالا رفته تا دیوار همسایه. شمعدانی های دور حوض و دور تا دور حیاط و راه پله ها. پنجره های چوبی و بالکنی که هیچ وقت رویش نایستادیم. قرمزی ماهی های کف حوض و شوق و ذوق من و حمید برادرم، برای پریدن توی آب حوض، وسط داغی ظهر تابستان. صبح زود و صدای جیک جیک گنجشکها و باباجان که برایشان نان تکه تکه می کرد. جیش کردنهای سرپا از ترس توی دستشویی حیاط و فرار از دست مارمولکهای روی دیوار و بدو برگشتن پای سفره صبحانه و دیدن عزیز کنار سماور همیشه با چای آماده. نون تریت کردنهای من توی استکان و هورت کشیدن چای و چشم غره رفتنهای مامان که «باباجان بدش می آید نکن این کارها را». طعم هرگز فراموش نشدنی پنیر لیقوان،کره و مربای گل و آلبالو و هویج دست پخت عزیز. بازی روی موتور باباجان که قفل بود همیشه به پنجره توی کوچه. دایی کوچیکه زیاد فاصله سنی نداشت با ما به همین خاطر اسباب بازی هایش را که می خواستیم فقط «عزیز» می توانست راضی اش کند که به ما بدهد. یو یو، فوتبال دستی، لباس زورو، دوچرخه و بعد هم آتاری با دسته خلبانی.
... عزیز زیاد از غربتش توی تهران نمی گفت، جز این آخری ها. باباجان موقع سربازی عاشقش شده بوده و بعد از ازدواجشان آمده بودند تهران. مامان را هم به پسرخاله اش در قزوین شوهر می دهند تا ذهن من جایی میان این دو شهر شکل بگیرد. یکی پایتخت سابق و یکی پایتخت فعلی. از نیروگاه شهید رجایی به این سو قزوینی و آن سو تهرانی.
🎬ضمن باز نشر بخش كوتاهي از #مستند#پيام_آوران_پاكي و همچنین لینک نسخه کامل این فیلم در سایت شبکه مستند؛ خواهش سالهای پيش باز هم تكرار مي شود...لطفا زباله هايتان را در طبيعت رها نكنيد و آنرا به نزديكترين سطل زباله بريزيد...🙏🙏🙏
به اين اميد كه در سيزدهم #فروردين ماه 1398 #طبيعت كمترين آسيب را از ما ببيند...