✨️✨️✨️✨️✨️✨️✨️✨️✨️✨️✨️🌿در میان این همه تلخی ها تصمیم به
#حفظ_قرآنم قشنگترین اتفاق زندگیم بود.
🔹روزی بود که فکر میکردم حفظ قرآن مناسب
#دختر نیست دوستم را دیدم که مشغول حفظ قرآن است گفتم حفظ قرآن را چه به زن ، چه به دختر خیلی سخت مخالف بودم و
#قضاوت نادرستی میکردم البته این قضاوتیه که همه ی ما انسان ها دچادرش هستیم ولی بگویم وقتی
#الله برای کسی اراده خیر بکند و به او
#توفیق این نعمت باارزش را بدهد گرچه فرزندان زیادی هم داشته باشد شروع به حفظ قرآن میکند این از بی توفیقی ماست که ما این چنین فکر میکنیم...خلاصه خیلی سخت مخالف حفظ قرآن بودم تا اینکه یکماه نشد و
#محبت زیادی در دلم افتاد که شروع به حفظ قرآن کنم منی که هیچ علاقه ای نداشتم
#تصمیم رو گرفتم و شروع کردم برای رفتن به کلاس حفظ ،
#هزینه ای لازم نبود ولی برای وسایل شخصی خودم بله نیاز داشتم اما پولی تو دستم نبود و هر ماه باید مقداری برای خودم میبردم پدرم بیکار بود و مادرم گفت من پول ندارم که هر ماه برایت بدم که ببری گفتم مشکلی نیست اما ناراحت نبودم و تصمیم عوض نشد
سبحان الله الله انسان های زیادی رو برام مسخر کرد و هر جا به
#مشکل بر میخوردم بدون اینکه ازش بخوام برام آسون میکرد دوستم خودش بهم گفت بدون اینکه ازش بخوام گفت هر بار بری خودم بهت میدم دوستم هر بار که میرفتم و میومدم مبلغی بهم میاد چون خیلی دوسم داشت البته بگم این
الله بود که بهم می رسوند تا اینکه رفتم کلاس و از شهر بیرون خوابگاهی بودم اونجا دلم نمیخواست بمونم همش گریه میکردم نمی تونستم بخوابم تا اینکه با دوستم تصمیم گرفتیم برگردیم
سبحان الله تماس گرفتیم اومدن دنبالم وسایلامون رو جمع کردیم رفتیم تو حیاط خانواده دوستم اومدن ما ماشین نداشتیم بخاطر همین با اونا میرفتم و میامدم وقتی اومدن دنبالمون اصلا دلم نمیخواست بمونم فقط میخواستم برم ولی
#سبحان_الله کار خدا
الله نزاشت برم ...اینبار تو خوابگاه کسایی بودم که سال آخر کتابی بودن و دوره حدیث بودن گفتن تا عادت میکنی تو خوابگاه اونا بخواب من همون جا میخوابیدم و میخوردم همون شب اولی که خوابیدم خواب دیدم به یه دختری که همون جا کلاس حفظ بود میگفتم
#پیامبر ﷺ میخواد تو رو فلان جا ببینه وقتی از خواب بیدار شدم بهش گفتم خیلی خوشحال شد و دوست داشت اونم پیامبرﷺ رو در خواب ببینه و باعث شد خلاصه که بهم توجه کنه اون دختر تو مدرسه خیلی معروف و خاص بود بخاطر ایمانی که داشت و همه بهش احترام میذاشتن اونم خواب هایی خیلی عجیبی خوبی دیده بود که برام تعریف میکرد وقتایی که میگفتم میرم خونه خیلی باهام صحبت میکرد منصرفم میکرد...خلاصه همه به هم توجه داشتن زیاد و هر کاری میکردن که رها نکنم برم اونقدر بهم
#محبت کردن که سختی هایی که کشیده بودم فراموش کردم و برام شده بود شیرین و خیلی
#آرامش داشتم خیلی زیاد ...و استادم هم نقش مهمی داشت خیلی بهم محبت میکرد خیلی دوسم داشت منم خیلی دوسش داشتم گاهی اوقات بازم پیش میومد بخاطر چیزی بخوام برم خونه اما استادم با محبتش نظرم عوض میکرد تا اینکه رسیدم ده جز دوستم گفت دیگه نمیخواد بیاد منم ماشین نداشتم که بیام
با تاکسی هم زیاد نمیشد نمی تونستم این همه بیام و نداشتم هزینه کنم و اگر میمومدم از اون طرف کسی نبود بیارتم چون اونجا تاکسی هم نبود و تو مدرسه میخواستن کسی باشه که مطمئن باشه تا بزارن منم خیلی ناراحتم شدم گفتم دیگه تموم اون سری خودم اومدم یکی منو آورد وگفتم حالا به یکی منم بیاره به دوستم که از یک شهر دیگه بود گفتم منم برسونید شهرم گفت باشه سوار ماشین شدم پدر دوستم گفت به دخترش هر وقت دیگه خواستی بریم و بیایم این دوستت رو بیار یعنی
سبحان الله از یک شهر دیگه میومدن دنبالم و میبردنم و میاوردنم کم کم گذشت استادم بیشتر دوستم داشت منم خیلی دوستش داشتم دیگه همه تو کلاس میدونستن که دوسم داره و این خیلی بهم روحیه میداد واونجا برام مث مسکن بود آروم و خوشحال خوشحال وقتی میومدم تو شهر همه بهم احترام میذاشتن و این ارزش احترام باعث شد منی که اینقدر ناراحتی کشیده بودم همه رو فراموش کنم وقتی ۱۵ جز رسیدم باید شیرینی میدادم یکی از دوستام که وضعشون خوب بود مرغ گرفت کباب زد منم هی دغدغه داشتم که اگر برسم پول از کجا این همه بیارم ولی استادم گفت دیگه نمیخواد کسی شیرینی بده چون شاید بدعت بشه اینم الحمدلله گذشت و
الله کمکم کرد دیگه دعا میکردم منم بخاطر کم خوابی به شدت سردرد میگرفتم اما با همین سردرد ادامه میدادم حفظ میکردم سر کلاس میرفتم استادم میگفت برو دکتر ولی خب پولم نداشتم که برم روم نمیشد بگم پول ندارم یکی از همکلاسی های حفظم همونی که پدرش منو میرسوند متوجه شد مقداری پول بهم داد تا اینکه گفتم برم دکتر دکتر هم گفت میگرن داری منم نخواستم دیگه برم به استادم پیام دادم نمیام اونم ناراحت شد بعدش نظرم عوض شد که رفتم یکی از همکلاسیام گفت تو نخواستی بیای گفتم بله
